‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۳۷❤️ سعید: منو داوود رفتیم داخل اتاق جلسه روی صندلی دور میز نشستیم و منتظر بقیه ب
پارت ۳۸❤️ رسول: آقای عبدی و شهیدی از اتاق رفتن بیرون ، تو اتاق جلسه فقط منو سعید و داوود و محمد بودیم ، محمد از جا بلند شد: محمد: داوود به فرشید زنگ بزن از حالش با خبر شو ، به منم خبر بده👌 سعید تو هم برو از امروز یه گزارش بنویس بیار برای من ،. دقت کن سعید چیزی جا نندازی👍 رسول تو هم برو کامل و دقیق ورود و خروج مرزی و و... رو چک کن اگه هم شده از دوربین های مداربسته کمک بگیر👌 همه: چشم🙂 داوود: همه رفتن سر کارشون و منم رفتم استراحت گاه که به فرشید زنگ بزنم داوود: الو سلام فرشید جان😊 فرشید: سلام داوود😊 داوود: خوبی؟ فرشید: بد نیستم داوود: الان ساعت ۱۱ هست تو هنوز نخوابیدی😁؟؟ فرشید: نه بابا کلافه شدم حوصلم سر رفته😞 داوود: همینه دیگه برادر من ، وقتی تو سایت همش بیداری پای سیستم ، نمی خوابی الانم دیگه نمی خوابی 😂 فرشید: الان وقت شوخیه داوود!😬😒من درد دارم نمی تونم بخوابم ...😔 داوود: 😁😁😁 فرشید: باشه بخند من یه روزی بلاخره میام سایت 🤨🤨🤨 داوود: اوه اوه اوه😂باشه داداش عصبانی نشو دیگه😁😁😁 خوب دیگه من برم کلی کار دارم😌 فرشید : باشه سلام به آقا محمد و بچه ها برسون ، خدافظ❤️😊 داوود: قربانت خدانگهدار❤️😌 ادامه دارد.....