#رمان_گاندو
پارت ۳۸❤️
رسول:
آقای عبدی و شهیدی از اتاق رفتن بیرون ، تو اتاق جلسه فقط منو سعید و داوود و محمد بودیم ، محمد از جا بلند شد:
محمد: داوود به فرشید زنگ بزن از حالش با خبر شو ، به منم خبر بده👌
سعید تو هم برو از امروز یه گزارش بنویس بیار برای من ،. دقت کن سعید چیزی جا نندازی👍
رسول تو هم برو کامل و دقیق ورود و خروج مرزی و و... رو چک کن اگه هم شده از دوربین های مداربسته کمک بگیر👌
همه: چشم🙂
داوود:
همه رفتن سر کارشون و منم رفتم استراحت گاه که به فرشید زنگ بزنم
داوود: الو سلام فرشید جان😊
فرشید: سلام داوود😊
داوود: خوبی؟
فرشید: بد نیستم
داوود: الان ساعت ۱۱ هست تو هنوز نخوابیدی😁؟؟
فرشید: نه بابا کلافه شدم حوصلم سر رفته😞
داوود: همینه دیگه برادر من ، وقتی تو سایت همش بیداری پای سیستم ، نمی خوابی الانم دیگه نمی خوابی 😂
فرشید: الان وقت شوخیه داوود!😬😒من درد دارم نمی تونم بخوابم ...😔
داوود: 😁😁😁
فرشید: باشه بخند من یه روزی بلاخره میام سایت 🤨🤨🤨
داوود: اوه اوه اوه😂باشه داداش عصبانی نشو دیگه😁😁😁
خوب دیگه من برم کلی کار دارم😌
فرشید : باشه سلام به آقا محمد و بچه ها برسون ، خدافظ❤️😊
داوود: قربانت خدانگهدار❤️😌
ادامه دارد.....
#گاندو