#رمان_محمد_مهدی 162
🔰 محمد مهدی که انتظار شنیدن این چیزها رو نداشت، کاملا جا خورد و متعجب شد !
👈ولی خیالش راحت شد
تنها نگرانی ای که داشت برطرف شده بود
⬅️فقط می موند مادرش که بعد فوت آقا هادی ، تنها شده بود
اما برای اون هم جای نگرانی نبود
👈👈همین مادر بود که محمد مهدی رو اینطوری بار آورد
👈👈همین مادر بود که با تربیت نمونه خودش ، محمد مهدی رو از بچگی ، به سبک یک انسان مهدوی بزرگ کرد و پرورش داد
👈👈همین مادر بود که تو سختی ها و خوشی ها ، به پسرش یاد داد که ارتباط با امام زمان رو فراموش نکنه
👈👈همین مادر بود که هر وقت میخواست بچه اش رو شیر بده، وضو می گرفت و بعد سلام به امام زمان ، بچش رو شیر میداد
👈👈پس از چنین مادری ، چنین پسری عجیب نیست
👈👈و برای چنین پسری هم ، چنین مادری شیرزن عجیب نیست و خیالش از مادرش راحت بود
⬅️حالا هم محمد مهدی و هم همسرش همدیگه رو با لبخند نگاه می کردند و راضی به مسیر و تصمیمی که در پیش گرفته بودند
✳️✳️شب 23 ماه رمضان رسید
اون شب موعود...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
@ma_va_o