مصطفی و طاهره در کودکی همسایه و هم‌بازی بودند که وقتی بزرگ شدند با هم ‌ازدواج کردند. مصطفی در بازی با بچه‌ها عاشق تفنگ و تیراندازی بود. او همه را با تفنگ چوبی‌اش می‌زد و اگر آن‌ها خودشان را به کشتن نمی‌زدند مصطفی ناراحت و عصبانی می‌شد و داد می‌زد که زود باش بمیر!!! ولی طاهره بسیار مهربان بود و مثل دخترهای دیگر از تفنگ متنفر بود. او برعکس کشتن عاشق زنده کردن بود، خانه درست می‌کرد و عاشق کتری و سماور پلاستیکی بود که میهمان برای او بیاید و به او چای دهد. سی سال از آن روزها گذشته بود که مصطفی و طاهره صاحب یک عروس شدند. ولی طاهره با حسادت خانۀ عروس خود را از هم پاشید و تمام تلاش‌های مصطفی را در حفظ کاشانۀ پسر و عروسش ناکام گذاشت. آری! مصطفی که در کودکی عاشق کشتن بود، در بزرگسالی عاشق کشته نشدن و زنده کردن بود و طاهره‌ای که عاشق خانه ساختن بود، عاشق ویرانه کردن بود. 🎭آری! به همین سادگی نقش‌هایی که در کودکی بازی می‌کنیم در بزرگسالی بر اثر هوای نفسمان به نقش‌های دیگری مبدل می‌شود؛ نقش‌هایی که برعکس آنچه که بودند. 🆔═══✿☟عضویت☟✿═══ https://eitaa.com/joinchat/3579838486C506a764ae0 ❤️عاشقی‌بامعبود👆