⚫️ عکس‌العمل علیه السلام به موسیقی 🔻عَلِیُّ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الرَّیَّانِ قَالَ: احْتَالَ الْمَأْمُونُ عَلَی أَبِی جَعْفَرٍ (علیه السلام) بِکُلِّ حِیلَةٍ فَلَمْ یُمْکِنْهُ فِیهِ شَیْ ءٌ فَلَمَّا اعْتَلَّ وَ أَرَادَ أَنْ یَبْنِیَ عَلَیْهِ ابْنَتَهُ دَفَعَ إِلَی مِائَتَیْ وَصِیفَةٍ مِنْ أَجْمَلِ مَا یَکُونُ إِلَی کُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ جَاماً فِیهِ جَوْهَرٌ یَسْتَقْبِلْنَ أَبَا جَعْفَرٍ (علیه السلام) إِذَا قَعَدَ فِی مَوْضِعِ الْأَخْیَارِ فَلَمْ یَلْتَفِتْ إِلَیْهِنَّ وَ کَانَ رَجُلٌ یُقَالُ لَهُ- مُخَارِقٌ صَاحِبُ صَوْتٍ وَ عُودٍ وَ ضَرْبٍ طَوِیلُ اللِّحْیَةِ فَدَعَاهُ الْمَأْمُونُ فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ إِنْ کَانَ فِی شَیْءٍ مِنْ أَمْرِ الدُّنْیَا فَأَنَا أَکْفِیکَ أَمْرَهُ فَقَعَدَ بَیْنَ یَدَیْ أَبِی جَعْفَرٍ (علیه السلام) فَشَهَقَ مُخَارِقٌ شَهْقَةً اجْتَمَعَ عَلَیْهِ أَهْلُ الدَّارِ وَ جَعَلَ یَضْرِبُ بِعُودِهِ وَ یُغَنِّی فَلَمَّا فَعَلَ سَاعَةً وَ إِذَا أَبُو جَعْفَرٍ لَا یَلْتَفِتُ إِلَیْهِ لَا یَمِیناً وَ لَا شِمَالًا ثُمَّ رَفَعَ إِلَیْهِ رَأْسَهُ وَ قَالَ اتَّقِ اللَّهَ یَا ذَا الْعُثْنُونِ قَالَ فَسَقَطَ الْمِضْرَابُ مِنْ یَدِهِ وَ الْعُودُ فَلَمْ یَنْتَفِعْ بِیَدَیْهِ إِلَی أَنْ مَاتَ قَالَ فَسَأَلَهُ الْمَأْمُونُ عَنْ حَالِهِ قَالَ لَمَّا صَاحَ بِی أَبُو جَعْفَرٍ فَزِعْتُ فَزْعَةً لَا أُفِیقُ مِنْهَا أَبَداً. ✍🏻 محمّد ریّان گوید: مأمون ملعون انواع حیله‌ها را برای تخریب حضرت جواد علیه السّلام بکار بست و از آن‌ها چیزی بدست نیاورد. چون درمانده شد و خواست دخترش را به ازدواج ایشان درآورَد، به دویست دختر از زیباترین‌هاشان، به هرکدام جامی که گوهری در آن بود داد تا به پیشواز حضرت جواد علیه السّلام به هنگام نشستن در جایگاه بروند. حضرت به آنان توجّهی نکرد. در این میان مردی بود که به او «مخارق» می‌گفتند. آوازه خوان و تار و ضرب نواز بود و ریشی دراز داشت. مأمون او را دعوت کرد. او گفت: ای امیرالمؤمنین، اگر در چیزی از کار دنیا باشد، موضوع را درست می‌کنم. آنگاه در برابر حضرت جواد علیه السّلام نشست. سپس از گلویش صدایی درآورد که اهل خانه گٍرد آمدند و به نواختن و آوازخوانی آغاز کرد. ساعتی چنین کرد و حضرت جواد علیه السّلام توجهی به او نداشت و نه به چپ و نه به راست اصلا نگاهی نمی‌کرد. سپس حضرت بسوی او سر بلند کرده و فرمودند: ای ریش دراز، از خدا پروا کن! سپس ضرب و تار از دست او افتاد و تا زمانی که مُرد دیگر دستش به کار نرفت و از کار افتاد. مأمون از حالش پرسید. او گفت: وقتی محمد بن علی (علیهم السلام) بر من فریاد کشید چنان هراسیدم که هرگز از آن بهبود نمی‌یابم. 📚 الکافی، ط_الاسلامیه، ۱/۴۹۴ کانال معرفتی "معارف الشیعه " @maaref_shiaa