پس از مدّتی،یکی از نگهبانها آمد و از من خواست وسایلم را جمع کنم.او مرا به سلّول چهارده در طرف مقابل برد،که از سلّول قبلی اندکی بزرگتر امّا از آن تاریکتر بود؛چنانکه تسبیح را در دست خودم نمیتوانستم ببینم!
روز بعد،با امور روزانهی زندان آشنا شدم:درِ سلّول روزی سهبار برای دادن وعدههای غذا باز میشود،یکبار دیگر هم برای نظافت باز میشود،که به زندانی جارویی میدهند تا سلّول را نظافت کند.
ساعات صبح روز بعد سپری شد.ناهار خوردم و کمی خوابیدم.سپس بیدار شدم و نگهبان را صدا کردم.آمد.به او گفتم:من مبلغی پول دارم،به شما میدهم تا برایم یک هندوانه بخری.گفت:بسیار خب.کمی بعد هندوانه را آورد...با چاقو وارد سلّول شد.البتّه این کار طبق مقررّات زندان ممنوع است؛...همچنانکه نگهبان سرگرم بریدن هندوانه بود و درِ سلّول هم باز بود،یکی از افراد ساواک از آنجا گذشت.با دیدن این صحنه،بشدّت عصبانی شد.نگهبان را صدا کرد و شروع کرد به سرزنش او... بعد به نگهبان گفت:
_عینکش را بگیر.عینک زدن در زندان ممنوع است!
نگهبان عینکم را گرفت و در را بست.
@salehinhoze
فصل دوازدهم : سلّول شمارهی ۱۴
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران