برمیگردم به موضوع انتقال به تبعیدگاه جدید،پس از آنکه پلیس موافقت کرداز اتومبیلم استفاده کنم،پشت فرمان نشستم وبرادر همسرم،آقای حسن خجسته هم_که به او《حسن آقا》میگفتیم ودرآن ایّام برای چندروزی نزدما به ایرانشهرآمده بود_کنارمن نشست.او برای بردن نامه‌هاوپیامهای من برای تبعیدی‌هادرمناطق مختلف ویزد وشیراز،وآوردن نامه‌های آنهابه من،به ایرانشهر رفت‌آمدمیکرد.اصغرپورمحمّدی هم به همراه او این مأموریّت را انجام میداد.روی صندلی عقب هم دومأمور_هرکدام بایک تفنگ قدیمیِ بزرگ_نشستند.یک اتومبیل قدیمیِ زهواردررفته‌ی پلیس هم خود را به زحمت به دنبال ما میکشید.طبیعی بود که من از اتومبیل پلیس جلو بزنم.لذا ازمن خواستندتا پشت سرآنهاحرکت کنم.مدّتی بعدنظرشان برگشت ودیدند مصلحت آن است که من جلوی آنها حرکت کنم.آنها مانده بودند که چه کنند؛گاهی جلو می‌افتادند،وگاهی عقب! ... @salehinhoze فصل پانزدهم : پیروزی بعد از سختی