#داستانک
💭 زمانی دور، جوانی که به فسق و فجور مشهور بود برای ارتکاب گناهی دنبال جای خلوتی میگشت.
به بیابان رفت و خرابهای یافت. وارد که شد عابدی را دید که گوشهای خلوت گزیده به عبادت مشغول است. پاهایش سست شد، همان جا ایستاد و در دلش گفت: «خدایا! او از خلوت استفاده میکند تا تو را عبادت کند، من از خلوت بهره میبرم تا با شیطان هم آغوش شوم، خدایا
#توبه میکنم. از من بگذر!»
😏 عابد هم که چشمش به جوان افتاده بود در دلش میگفت: «این همان جوانی است که به بدکاری معروف است. من آمدهام به خلوت، خدا را عبادت کنم، او حتماً آمده جایی برای گناه دست و پا کند. خدایا من را با او محشور نکن!»
📈 در همین هنگام زلزلهای آمد و سقف سستِ خرابه فرو ریخت و هر دو در دَم جان دادند. مَلَکی آمد و گفت: «دعای هر دوی شما مستجاب شد.» رو به جوان کرد و گفت: «تو دعایت مستجاب شد و بخشیده شدی.خدا به خاطر گمانِ خوب تو به بندهاش از تو راضی شد و به خاطر پشیمانیِ خالصانهات از گناهانت گذشت.» رو کرد به عابد و گفت: «دعای تو نیز مستجاب شد، تو با آن جوان محشور نمیشوی، چون توبهاش قبول شد و بهشتی شد، و تو به خاطر گمانِ بد و غرورت جهنمی!»
🕌
@astanqom
🌐
@mabaheeth