‹ مَبـه‍‌‌وت ›
اولین بارون پاییزی هم اومد بارونی که منو به یاد تمام خاطره های خوب و بدم انداخت بارونی که چشم انتظ
•|- قصّه‌ی من و تو از چشمات شروع شد؛ قصّمون قشنگ بود خیییلی قشنگ . . شباش من و تو و بام و هوای نفسات ؛ روزاش من و تو آسمونِ بودنات که منو پرنده‌ی تک تک جدولای کنار خیابون کرد! قصّه‌ی ما مستِ موی تو بود که عطرش مونده رو دستام و هواش تو نفسام! می‌دونی؟! رفتنت یه‌خُرده دلخراش کرد این قصّه‌ی قشنگو . . من از پرستیدنت کافر شدم به عشق ؛ بعد از رفتنت و از اون روز شدم راوی یه قصّه‌ی تلخو می‌نویسم . می‌نویسم : نذارید بیان زنده زنده دفنتون کنن تو چشماشون ؛ که نبودنشون بد دلتونو می‌بنده رو همه چی . بعد خاطره‌هاشون خفه می‌کنه نفساتونو . . بعد رفتنت هیچ حسی ندارم! دلمو بستم به روی هر چی چشمِ که شروع قصّه است . قصّمون قشنگ بود ولی تهش رسید به کافر شدنم ؛ به عشق و هرشب مستِ چشمای نداشتت شدن! دلمو بستم رو همه چی، برنگرد : )!💙