🔹
دوباره برگشتم به سال ١۴٠٣، با خودم میگفتم من دعا می کنم ولی بعید نیست که دعای خودشون چون عزیزتر بودند، زودتر از دعای ما مستجاب بشود.
منتظر روز چهارشنبه بودیم که به تشییع برویم. وقتی همسرم گفت که خودش هم میآید و به بچهها هم توصیه کرد که بیایند، خوشحال شدم که خانوادگی می رویم. همسرم به آقای رییسی رای نداده بود ولی آمد.
سیل جمعیت بسیار زیاد بود با اینکه مسیر طولانی بود. دربین راه پیرمرد پاکبانی بود که درحین تمیز کردن خیابان وقتی از بلندگوها صدای سلام به امام رضا علیه السلام پخش میشد دست روی سینهاش گذاشت و سلام میداد. وقتی مداحی میکردند سینه میزد و چشمانش پر از اشک بود.
پدری بود که پسر بزرگی از این بچهها که احتمالا رشد بدنی داشتند ولی توان حرکت ندارند و معلول بودند روی کولش گذاشته بود و با خودش آورده بود. مادری که نوزاد شاید یکی دو هفته ای خود را بغل کرده بود و آمده بود.
دخترهای نوجوان و جوانی که شاید حجابی هم نداشتند و معمولا مذهبیها هم خیلی حسابشان نمیکنند، اما آمده بودند. پیرزن هایی که با ویلچر آمده بودند.
اصلا فکر نمیکردم که این همه جمعیت بیایند و شهدای راه خدمت را بدرقه کنند. ما تازه فهمیدیم چه کسانی را ازدست داده ایم.
#قسمت_سوم
#روایت_جمهور
|
@mabnaschoole |