مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔖آنچه بر ما گذشت... ما رخت عزا به تن کردیم و دانشگاه، خوابگاه و خیابان همگی سیاه‌پوش شدند. یکی پوست
🔖 روزِ جان‌کاه سهمیه‌ کم و تعداد درخواستی‌ها زیاد بود‌. خلاصه هر طور شد نام خود را در میان لیست بلند و بالای اسامی گذاشتم. لباس و کوله و هر آنچه نیاز بود را آماده کردم که راهی شویم. حدود پنج ساعتی تا تهران راه داشتیم و هر کس به طریقی خود را مشغول کرده بود، یکی مداحی گوش می‌داد، دیگری مشغول خواندن کتاب در مسیر پیشرفت بود، حال و روزمان شبیه ضرب‌المثل"مرغ از قفس پریده" شده بود. دم دم‌های صبح رسیدیم تهران و با این‌که هوا آفتابی و گرم بود اما آسمان تهران برایم ابری بود. خیل زیاد جمعیتی که صورت‌هایشان بغض داشت باعث عدم حرکت ما می‌شد، از هر قشری برای تشییع آمده بودند. گویی بعضی‌ها برای عذرخواهی و باقی برای عرض تبریک شهادت به خدمت رسیده بودند. خود را با سینه‌زنی و باقی برنامه‌ها مشغول کردیم تا دل آرام گیرد و دردها در سینه بماند، بغل دستی‌هایمان را نمی‌شناختیم. از هر شهری خود را رسانده بودند تا در آخرین سفر ریاست جمهوری ایشان را بدرقه کنند. خلاصه هر چه بود بر ما گذشت تا هنگامه‌ی نماز و جمله‌ی تلخِ "اللّهمّ إنّا لا نعلم منهم إلاّ خیرا" که صدای گریه‌های صف‌های طویل به گوشِ آسمان رسیده بود و پیاپی در گوشم تکرار می‌شد که: "سَلَامٌ عَلَى إِبْرَاهِيمَ•كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ." 🖋خانم مریم بابازاده | @mabnaschoole |