بشار مکاری می گوید: در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم. دیدم طبقی از خرمای (طبرزد) برای حضرت آوردند به من فرمود: بیا جلو از این خرما بخور، عرض کردم: گوارا باد، قربانت گردم، در راه حادثه ای دیدم، گریه راه گلویم را گرفته است.
امام علیه السلام پرسیدند: چه حادثه ای؟ گفتم: پیرزنی از شیعیان با پهلو به زمین خورد. به ظالمین جده ات زهرا سلام الله علیها لعنت فرستاد. گفت: « لعن الله ظامیک یا فاطمه » نوکران حکومتی شندیدند. او را گرفتند، می زدند و می بردند.
امام صادق علیه السلام تا این را شنیدند از خرما خوردن دست کشیدند و چنان ناراحت شدند و گریستند، که دستمال و محاسن شریفش از اشک، پر شد. به مسجد سهله رفتند، و برای آن پیرزن دعا کردند. بشار می گوید: امام صادق علیه السلام: دعا کردند و بعد فرمودند:
برویم، آن پیرزن را آزاد کردند. یا امام صادق! شما تا نام حضرت فاطمه سلام الله علیها را می شنیدید، این طور دگرگون می شدید. پس چه می کردید، اگر می بودید و درک می کردید، آن مصیبتی را که فرشتگان آسمان به خاطر آن به گریه افتادند؟
آن هنگامی که امام علی علیه السلام فرمودند: بچه ها، ای حسن و ای حسین بیایید و با مادرتان خداحافظی کنید. حسین علیه السلام آمدند و مادر را در آغوش گرفتند و ناله می زدند. همه از دیدن این صحنه به گریه افتادند، فضای خانه یک پارچه اشک و ناله شده بود.
امام علی علیه السلام می فرماید: « خداوند را گواه می گیرم، که فاطمه ناله جانکاهی کشید، بندهای کفن باز شد. حسین را در آغوش گرفت. ناگهان شنیدم هاتفی در آسمان صدا می زند: ای علی! حسن و حسین را از سینه ی مادرشان بلند کن، که سوگند به خدا، این حالت آنها، فرشتگان آسمان را بر گریه انداخت »