#دشتی
#جوان
#دختر_جوان
گُلی خوش رنگ و بو داشتُم به خونه
اجل مهلت نداد زَنَد جوونه
گُلُم را چید اجل از مو جدا کِرد
که دستش را زِ دست مو رها کِرد
گُلُم پرپر شد و خوابیده در گِل
شرر زد داغِ او بر خِرمنِ دل
نشست تیرِ غمش بر قلبِ زارُم
زِ داغِش همچو ابرِ نو بهارُم
تو که وقتت نبود ای نو جوونُم
رَوی در خاک و مو تنها بمونُم
در و دیوار میگریَد به حالُم
عجب تیری زمونه زد به بالُم
بخواب آروم گُلِ آلاله ی من
بسوزد عالمی از ناله ی من
زِ داغِ دخترم میسوزم ای وای
به راهش دیده من میدوزم ای وای
قَدِ من خم شد وُ تو قد کشیدی
ولی خیری از این دنیا ندیدی
خدایا دخترُم گردید جوون مرگ
چوگُل از دست دوران گشت صد برگ
تو(هستی)دانی اندوهِ درونُم
بخوان(پرویزی)بهرِ نو جوونُم
.