. وقتی نفس به سرفه و خون لخته بند شد اشک زیاد چاره‌ی آن دردمند شد هر یک قدم براش برابر به چند شد پنجاه بار خورد زمین و بلند شد هر سرفه ای که زد به نفسهای خسته اش افتاد یاد مادر پهلو شکسته اش روی سرش عبای غریبی نشانده بود یعنی برای حرف زدن نا نمانده بود یعنی که زهر جان به لبانش رسانده بود خود را به زور تا در حجره کشانده بود آن زهر ، تکه تکه جگر را برید و رفت مانند تیغ کند که سر را برید و رفت از افعی حسادت مامون که خورد نیش افتاد بین حجره و پیچید دور خویش چون گیسوی حسین دلش بود ریش ریش اما نداشت خواهر گریان دلپریش تا بوسه گیرد از گلوی نامرتبش تا ضربه‌ی دوازدهم مرد زینبش وقتش که شد لباس شهادت کند به تن آمد پسر که جسم پدر را کند کفن اینجا زیاد سخت نشد غسل این بدن نیزه شکسته شد کفن شاه بی کفن قدر نگین نداشت تنش جای سالمی آخر حصیر شد کفن شاه هاشمی هنگام غسل دادن جان جهان رسید پس ناله‌ی جواد به افلاکیان رسید انگشتر رضا به جواد جوان رسید انگشتر حسین ... ولی ساربان رسید مانند شمر رفت و روی سینه اش نشست انگشت را برید و دل مادرش شکست ۱۴۰۳ .