کربلا در خاطراتم خون و خنجر ماند و بس یک دلِ آشفته و صد داغِ دلبر ماند و بس آنچه از دشتِ بلا در خاطراتم پُر شده اشکِ خونِ دیده ی ساقیِ لشکر ماند و بس از کنارِ قتلگه وقتی عبورم داده اند دیده ام دشتی پُر از گلهای پَرپَر ماند و بس تا که آن شب خونِ زلفت را ز اشکم شسته ام تازه فهمیدم برایم از تو یک سر ماند و بس با خودم گهواره ی شش ماهه ات را می برم چون در آن عطرِ غمِ لالای اصغر ماند و بس عصرِ عاشورا مرا وقتی که جولان داده اند در نگاهم شرحی از تصویرِ محشر ماند و بس وقتِ رفتن سوی کوفه آخرین آهِ وداع گو فقط سوزی خزان از باغِ کوثر ماند و بس! @madahi_moharram