#حضرت_مسلم
از حالِ زار نامه برت حرف می زنند
از این سفیر دربه درت حرف می زنند
در مسجدی که عطر علی می وزد از آن
از بی نمازی پدرت حرف می زنند
نیزه فروش هایِ نظرتنگ ِ چشم شور
ازقد وقامت پسرت حرف می زنند
کاراز بهای گندم ری هم گذشته است
ازقیمتِ سر قمرت حرف می زنند
دیدم کنیزهای دم بخت ِ بی جهاز
از دختران در سفرت حرف می زنند
دیدم که درمحله ی خورجین فروش ها
خولی و شمر پشت سرت حرف می زنند
وحید قاسمی
#حضرت_مسلم
وقتی نَفَس از سینه بالاتر نیاید
جز هِقهِق از این مردِ غمگین بر نیاید
خیلی برایِ آبرویم بد شد اینجا
آنقدر بد دیدم که در باور نیاید
در را خودم بر رویِ دشمن باز کردم
گفتم به طوعه تا که پشت در نیاید
سوگند خوردم در مدینه بعدِ زهرا
خانومِ خانه پشتِ در دیگر نیاید
دیر است اما کاش میشد تا عقیله
شهرِ تنور و خار و خاکستر نیاید
بر پُشتِ دستم میزنم دیدی چه کردم
هرکس بیاید مادرِ اصغر نیاید
ای کوفه باتو آرزویم رفت از دست
بی آبروها آبرویم رفت از دست
در کوچهها بر خاکها رویم کشیدند
در را شکستند و به پهلویم کشیدند
در پیشِ زنهاشان غرورم را شکستند
با پا زدنهاشان غرورم را شکستند
از بس که زخمم میزدند از حال رفتم
بینِ جماعت بودم و گودال رفتم
عمامهی من را که غارت کرد نامرد
با نیزهای آمد جسارت کرد نامرد
دو کودکم دیدند بر جانِ من اُفتاد
دو کودکم دیدند دندانِ من اُفتاد
طفلانِ من دیدند طفلانت نبینند
آقا جسارت را به دندانت نبینند
با سنگهای خود سرِ من را شکستند
انگشتِ بی انگشترِ من را شکستند
ای کاش میشد لحظهی آخر نیاید
یا ساربان دنبالِ انگشتر نیاید
وای از دلِ زینب چه میآید سرِ او
وقتی که انگشتر زِ دستت در نیاید
یا لااقل دنبالِ این هشتاد خانوم
نامحرمی با خیزرانِ تَر نیاید
بالا سرت وقتی که گودالت شلوغ است
هرکس بیاید کاشکی مادر نیاید
حسن لطفی
#حضرت_مسلم
خواستم نامه دهم كوفه نيا محشر كبراست
خواستم تا بنويسم كه نيا آخر دنياست
پر حيله ترين شهر همينجاست، همينجاست
دلشوره ي من بهر علي اكبر ليلاست
كاش مي شد بنويسم كه نيا يوسف زهرا
اما نشد آقا ... نشد آقا ... نشد آقا
اينجا سر بازار خريدار زياد است
آقا، نكند فكر كني يار زياد است
تمّار كم است و رٓسٓنِ دار زياد است
در كوفه فقط مرد ریا كار زياد است
اينجا سر هر بام خودش معدن سنگ است
مرد و زن اين شهر، آماده ي جنگ است
اينجا دگر از بيعت و پيمان اثري نيست
بر تيرگي شب، دگر اينجا سحري نيست
ديگر خبر از لشكر چندصد نفري نيست
وقتي كه بيايي دگر از من خبري نيست
آهنگري شهر، شلوغ است، شلوغ است
اين ها كه نوشتند بياييد، دروغ است
اينجا كه منم، حيله و تزوير مهياست
داس و تبر و نيزه و شمشير مهياست
اينجا بخدا حرمله با تير مهياست
بهر حرم تو غل و زنجير مهياست
شرمنده ام از اينكه نوشتم كه بيايي
من دل نگران حرمم، كاش نيايي
دلشوره گرفتم، همه ي شهر پليدند
اين خيره سران بهر شما نقشه كشيدند
خولي و سنان بر سر بازار رسيدند
تيغ و سپر و كعب ني و گُرز خريدند
اينجا بجز از طوعه يكي مرد نديدم
از فتنه ي اين شهر به وللهِ بريدم
آقاي گلم، كوفه نيا، وضع خراب است
آقا، جگرم خون شده از غصه كباب است
دلواپس فرداي عليطفل رباب اس
آقا بخداوند قسم قحطي آب است
آقا، دو سه تا مشك پر از آب بياور
در معركه از سوز عطش تاب بياور
مصطفی گودرزی
#حضرت_مسلم
پای اطفال تورا غرقه به خون می بینم
آبله، نیش نوک خار میا کوفه حسین
بس که در وسعت این شهر پر از سرباز است
راه رفتن شده دشوار میا کوفه حسین
وای از حرمله و تیر سه پر، وای رباب
وای عباس علمدار، میا کوفه حسین
کوفیان اکثرشان پست و خیانتکارند
جملگی وحشی و خون خوار میا کوفه حسین
جان مسلم که تصور شدنش هم سخت است
زینب و فرقه اشرار میا کوفه حسین
بین اینها همه جا صحبت سنگ اندازی ست
وای از عاقبت کار میا کوفه حسین
دختران تو کجا، چشم خریدار کجا
بر سر کوچه و بازار میا کوفه حسین
نقشه قتل تو دارند که با کل قوا
شوق دارند به پیکار میا کوفه حسین
شمر از بس که حریص است به فکر سر توست
گوئیا هست طلبکار میا کوفه حسین
محمد قاجار
#حضرت_مسلم
اینجا هزار حرمله در انتظار توست
آقا برای آمدنت کم شتاب کن
رحمی به روز من نه به روز رقیه کن
فکری به حال من نه به حال رباب کن
رحمی نمی کنند عزیزم به هیچ کس
حتی به تشنه ای که فقط شیر خواره است
در کوفه ای که وعده ی سوغات مردمش
تنها برای دخترکان گوشواره است
اینجا نیا که آخر سر چشم می زنند
این چشم ها به قامت آب آورت حسین
این دستها که دیده ام از کینه می برند
انگشت را به خاطر انگشترت حسین
برگرد جان من که نبینی ز بام ها
آتش کشیده اند سر و دست و شانه را
یا از فراز نیزه نبینی که می زنند
بر پیکر سه ساله ی تو تازیانه را
می ترسم از دمی که بیایند دختران
با گونه های زخمی و نیلوفری،میا
این شهر بی حیاست به جان سکینه ات