«۱۰. بعد دانشگاه می‌رفتم مهد، دنبال بچه‌ها.» (مامان و ۶.۵ساله، ۵سال و ۲ماهه، ۲ساله) روز ۲۸ شهریور ۱۳۹۸ پسرهای ۲.۵ ساله و دخترک ۱ ساله‌م رو به دست مربی‌هاشون سپردم.🥹 بچه‌ها رفتن داخل مهد کودک و من می‌خواستم تا دانشگاه رانندگی کنم. ولی نمی‌‌تونستم! احساس می‌کردم تکه‌های قلبم رو گذاشتم و دارم می‌رم.😓 دستام یخ کرده بود و پر بودم از حس گریه و ناراحتی... همسرم که حالم رو دیدن، من رو تا دانشگاه رسوندن و باهام صحبت کردن. بهم دلداری دادن که این هم یک مرحله از زندگی‌مون هست و با بررسی‌هایی که کردیم، بهترین تصمیم رو گرفتیم و ان‌شالله بهترین اتفاق برامون می‌افته.☺️ روز اول کلاس‌ها تموم شد و من، هم حس دلتنگی داشتم و هم فراغ بال. واقعاً که مادری پر از حس‌های متناقضه...🥴🤭 احساساتی که نمی‌شه گفت این بده و اون خوب. احساساتی که با وجود تناقضشون، کل وجود یک مادر رو با همهٔ کم و کاستی‌ها می‌سازه... روزهای اول سعی می‌کردم بعد از دانشگاه، به سرعت برم دنبال بچه‌ها. روز سوم مربی فاطمه‌سادات بهم گفتن که زود اومدی😅، هنوز ناهارش رو نخورده و داره بازی می‌کنه. روزهای بعدی، بعد از اتمام کلاس‌ها، توی نمازخونه کمی استراحت می‌کردم و بعد می‌رفتم دنبال بچه‌ها تا انرژی کافی برای ادامهٔ روز رو داشته باشم.👌🏻 هزینهٔ مهد کودک بچه ها به هزینه‌های قبلی اضافه شده بود و این هم‌زمان بود با گرونی بنزین تو آبان ۹۸.🤦🏻‍♀️ دیگه نمی‌تونستم با ماشین برم دانشگاه. اولش کمی ناراحت شدم؛ ولی با بررسی دسترسی بی‌آرتی به مهد و مترو، گل از گلم شکفت! از جلوی مهد کودک تا نزدیک دانشگاه بی‌آرتی یک‌سره وجود داشت.😍 حتی این فرصت برام ایجاد شده بود که توی راه استراحت کنم یا درس بخونم و نگران جای پارک همیشه ناموجود😅 اطراف دانشگاه هم نباشم. فقط باید کمی زودتر بچه‌ها رو به مهد می‌سپردم. معمولاً وقتی می‌رسیدیم، هنوز کسی نیومده بود و مهد بسته بود. اولین نفر ما بودیم. بچه‌ها رو رأس ساعت ۷ تحویل می‌دادم و چند دقیقه قبل از ۸ می‌رسیدم سرکلاس. امان از یکشنبه‌ها که با یه استاد سخت گیر و به قول خودش وقت‌شناس کلاس داشتیم و گفته بود که بعد از خودش کسی رو داخل کلاس راه نمی‌ده.😏 یه بار موقع گذاشتن بچه‌ها تو مهد، فاطمه‌سادات بهونه گرفت و حدود ده دقیقه موندم تا آرومش کنم. همین باعث شد که به جای ۸:۰۰، ۸:۰۷ برسم جلوی در کلاس و استاد مذکور هم اصلاً و ابدا اجازهٔ ورود ندادن.🙄 حتی وقتی ماجرا رو تعریف کردم‌ گفتن: «به من هیچ ربطی نداره بیرون از این کلاس برای شما چه اتفاقی می‌افته.» 🤐 یادم میاد همین استاد بودن که یه بار ترم قبل، وقتی ازشون خواسته بودم در ازای نیومدن به کلاس نمرهٔ حضورم رو ندن، در جواب بهم گفته بودن که: «خیلی زرنگ‌بازی در نیار، بچه‌داری و درس خوندن با هم نمی‌شه، برو هر وقت بچه‌هات بزرگ شدن بیا و درس بخوان!😶» هر بار بابت سختی‌های مادری و درس‌خوندن با هم، از طرف دیگران توبیخ می‌شدم و حرف‌هایی شبیه حرف‌های اون استاد می‌شنیدم، سعی می‌کردم دوباره هدفم رو از اول مرور کنم. من توی ۲۱ سالگی و خیلی زودتر از بیشتر هم‌سن و سالای خودم ازدواج کرده بودم و زود هم صاحب فرزند شده بودم، و البته تصمیم داشتم پنج یا شش تا بچه هم داشته باشم تا به آیندهٔ کشورم کمک کنم. دوست نداشتم به خاطر فرزندآوری چندین سال خونه‌نشین باشم و هیچ کاری نکنم. اینکه چرا من این مسیر رو انتخاب کردم، کشور من به حضور و فعالیت من چه نیازی داره که من تصمیم گرفتم این راه رو انتخاب کنم، آیا تصمیمم بهترین انتخاب بوده و... سوال‌هایی بودن که هر چند وقت یک‌بار ذهنم رو به خودشون مشغول می‌کردن و در نهایت به این نتیجه می‌رسیدم که من با شرایط مخصوص زندگی خودم و با تفکر و تأمل تو شرایط خاصِ خودم، این مسیر رو انتخاب کردم و از خدا می‌خوام که هر لحظه یار و همراه من تو این مسیر باشه. قطعاً هر شخصی بسته به شرایط زندگی خودش تصمیم می‌گیره و نمی‌شه برای همه یک نسخهٔ واحد پیچید.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif