بلد نبودم نماز بخوانم. مغرور بودم و نمیخواستم از کسی بپرسم. در خلوت خودم و دور از چشم دیگران نماز میخواندم.
ترتیب و قرائت درست را نمیدانستم؛ اما همینکه میگفتم سبحان الله، دلم قرص میشد، آرام میشدم.
یک روز بابا بشیری غافلگیرم کرد.
نمازم که تمام شد، گفت: «فرخنده باباتی! چندتا رکوع رفتی؟»
گفتم: «رکوع کدومش بود؟»
زد زیر خنده ...
📚
برشی از کتاب جنگ فرخنده
#پویش_کتاب_مادران_شریف
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab