🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت پنجاه و یکم با خودم گفتم بگذار نزدیک زایمانم بشود، بعد علیمردان را خبر کنم. نیمه‌شب بود که درد زایمان به سراغم آمد. ‌درد امانم را بریده بود. علیمردان را بیدار کردم و گفتم: «برو ماما را خبر کن. وقتش است.» شوهرم ساعتش را نگاه کرد و گفت: «ساعت چهار صبح است. مواظب خودت باش. الآن برمی‌گردم.» با عجله رفت و زن پسرعمویم توران ناصری و خدابیامرز مادرش را آورد. یک زن دیگر هم همراهشان بود. نمی‌دانم چطوری توی تاریکی از کوه آمده بودند بالا. نفس‌نفس‌زنان و با عجله وارد شدند که گفتم: «هول نکنید. من خوبم. لباس بچه آنجاست. آب گرم روی چراغ است. تیغ هم اینجاست، توی دستم.» سه زن با تعجب به من نگاه کردند. مادر توران در حالی که داشت خودش را آماده می‌کرد، گفت: «نکند می‌خواستی خودت تنهایی بچه‌ات را دنیا بیاوری؟!» گفتم: «اگر لازم بود، این کار را هم می‌کردم!» نزدیک صبح بچه‌ام به دنیا آمد. وقتی صدای قشنگش توی اتاق پیچید، گریه کردم. بچه‌ام صحیح و سالم، در دل کوه، در اتاقی که متعلق به خودمان بود، به دنیا آمد. پسر گلم رحمان به دنیا آمد... . نشستم و نگاهش کردم. وقتی او را بغلم دادند، انگار دنیا را بهم دادند. همۀ سختی‌های زندگی را از یاد بردم. لباس‌هایی که برایش دوخته بودم، تنش کردند. بعد هم چشم‌هایش را سرمه کشیدند و صورتش را خمیر انداختند. صبح بود و رحمان مثل پنجۀ آفتاب می‌درخشید. شوهرم با خوشحالی بغلش کرد و گفت: «مبارک است.» فاطمه، اول صبح که آمد و بچه را توی بغل من دید، خندید و پرسید: «خودش است، رحمان؟» گفتم: «آره، رحمان است!» خوشحال شد و صورتم را بوسید. فردای آن روز، همه سر خانه و زندگی خود رفتند و خودم همۀ کارها را انجام می‌دادم. بچه را حمام می‌کردم، صورتش را خمیر می‌انداختم و سرمه به چشم‌هایش می‌کشیدم تا چشم‌هایش بزرگ و پرنور باشد. دیگر توی اتاقم در دل کوه تنها نبودم. رحمان با من بود! توی گوشش می‌گفتم: «رحمان، تو بچۀ کوهی. بچۀ جنگی. رحمانم، توی کوه و در زمان جنگ، سختی می‌کشیم، اما تو زنده می‌مانی و پسری قوی خواهی شد.» روزها بغلش می‌کردم، می‌بردم بیرون اتاق و روی سنگ‌ها می‌نشستم. چشم رحمان رو به آسمان بود. بلندش می‌کردم تا کوه را خوب ببیند. اتاقمان را خوب ببیند و بداند توی کوه و زمین خدا به دنیا آمده است. از خدا می‌خواستم پسرم قوی و سالم باشد. زن‌های فامیل روزها می‌آمدند و به من سر می‌زدند و کمک می‌کردند. خوشحال بودم و هر شب برای رحمان لالایی می‌خواندم. او را روی پاهایم می‌گذاشتم و تکانش می‌دادم. ستاره‌ها را نشانش می‌دادم تا یادش بماند و توی روز، عکس آسمان توی چشم‌های درشتش بیفتد. هفت روز که گذشت، به شوهرم گفتم: «من امروز کار دارم.» علیمردان با تعجب پرسید: «کجا؟ چه ‌کار داری؟» گفتم: «با رحمان می‌رویم گدایی.» دهان علیمردان از تعجب باز ماند. پرسید: «گدایی؟ چه‌ات شده زن؟» گفتم: «نذر دارم. وقتی فرنگیس گدایی کند، یعنی خیلی شکرگزار خدایش است.» چون بچه‌ام پاگیره شده بود، باید از هفت خانه گدایی می‌کردم. بچه را با چادر به کول بستم و چوبی دست گرفتم و به راه افتادم. توی کوچه، از هفت خانه گدایی کردم. زن‌ها با تعجب نگاهم می‌کردند و در حد وسعشان چیزی می‌دادند. وقتی پول‌ها را جمع کردم، به مسجد رفتم. رحمان را بغل گرفتم و توی مسجد دو رکعت نماز خواندم. پول‌هایی را که جمع کرده بودم، توی صندوق انداختم. احساس سبکی می‌کردم. مقداری از پول مانده بود. به بقالی رفتم و چای و قند خریدم. به هم‌عروسم گفتم: «سماور و قوری‌ات را به من قرض می‌دهی؟» سماور و قوری را از او گرفتم و توی کوچه گذاشتم. چای دم کردم. لیوان‌های چای را پر می‌کردم و به رهگذران تعارف می‌کردم. آن روز مردم توی کوچه نشستند، چای خوردند و در شادی، میهمان من شدند. شب، ‌الکل به گوش رحمان زدم و گوشش را سوراخ کردم. گوشواره‌ای را که با حقوق شوهرم خریده بودم، به گوشش انداختم. پس از آن، دعایم فقط این بود: «یا امام رضا، این پسر غلام توست. کاری کن به پابوست بیایم.» رفتم پیش فامیل و گفتم بیایید برویم زیارت. می‌دانستم امام رضا همه چیز را درست می‌کند. همۀ فامیل جمع شدند. از نذرم گفتم. به جای خسارت وسایلمان در جنگ، تلویزیونی به من داده بودند. تلویزیون را فروختم به هشت هزار تومان. پول روی هم گذاشتیم و با دایی و پسردایی و خاله و عمه و زن‌عمویم، با یک مینی‌بوس رفتیم مشهد. رحمان کوچک بود و من برای اولین بار به مشهد می‌رفتم. گوشوارۀ گوش پسرم را توی ضریح انداختم و پسرم غلام امام رضا شد. خانه‌ای گرفته بودیم که نزدیک حرم بود. از صبح تا غروب، همه‌اش به زیارت می‌رفتیم. گاهی هم توی بازار چرخی می‌زدیم. وقتی از زیارت برگشتیم، به روستایی نزدیک ماهیدشت که مادرم و خانواده‌ام آنجا بودند، رفتم. پدرم با شادی مرا بغل کرد و بوسید. رحمان را دست به دست می‌کردند و می‌بوسیدند. جمعه که آن موقع‌ها پانزده سال داشت،