امکان داشت نقش برزمین شم ..درخونه روباز کردم که یکی ازپشت بغلم کرد وکنار گوشم گفت :بی معرفت کجا بودی ؟؟..این کارگرتونم نبود درروبازکنه..توبارون موندم .... پالستیک داروهام ازدستم افتاد ..برگشتم عقب ...محکم بغلش کردم واجازه دادم اشکم بیاد پایین ...کنارگوشم گفت :قربون این اشکا بشم من ...سپیده خواهری ...من بمیرم صورتت رو این طوری نبینم ... مثل همیشه پابه پای من گریه میکرد وسعی میکرد آرومم کنه ...دیگه نتونستم باایستم سرخوردم نشستم ...زانو هام رو بغل کردم ...بارونم با بی رحمی تمام میومد وحال درونم روخراب تر میکرد ...س ارا سریع درخونه روبست اما صدای برخوردش رو نشنیدم ....سرم انقدر سنگین شده بود که دیگه صدای نشنیدم .... عطر بارون خورده ای به مشامم میخورد ...یکم الی پلکای سنگین چشمام روباز کردم ...از نیم رخش متوجه شدم که طاهاست که تو این بارون محکم بغلم کرده که نلرزم وداره میدوه طرف خونه ...هیچ رقمه نمی تونستم تکون بخورم ..اما به پشتش به سارا نگاه کردم که داروهام دستش بود وآبجی خوشگلم هنوز نیومده اشکش در آمده بود ...انرژی تک تک سلول های بدنم روجمع کردم و...ته اش یواش شد :ولم کن ...سارا بگو بذارتم .... عکس العملش هم فقط این بود که سرم رو محکم تر نزدیک سینه اش کنه ومن طپش قلبش رو بفهمم ...عطر همیشه سردش که حاال بارون خورده بود روبیشتر حس کنم وبیشتر بلرزم .... به محض این که روتخت گذاشتم ...با همون انرژی تحلیل شده یک ریز میگفتم :سارا بگو بره ...کی گفته بیاد ..سارا بگو بره ... چشم باز کردم دیدم سارا با چشمای نمناک داره نگاهم میکنه ...گلوم خیلی درد میکرد ..سرفه کردم که خندید وگفت :قربونت بشم من ...کاش زودتر میومدم ..قربونت بشم که انقدر غریب شدی ..... سرم رو توبغلش گرفت ..چنگ زدم به بازوش وزیر لب گفتم :کمکم میکنی ؟؟.. پیشونیم رو بوسید وگفت :آره فدات شم ..تو اروم باش زودم خوب بشو .... بعد رفت بیرون ..چشمام روبستم وتموم ماهیچه های انقباض شده بدنم رو رها کردم روتخت ...صدای قدم های امد به هوای این که سارااست ..چشم بسته گفتم :ساعت چنده؟ ....فقط میگی مردم تا همین چند کالم رو بگم ..گلوم میسوخت وخشک بود .... صدای مَردونه اش امد که" شیش عصر شده ...."نه مَرد نی ..نامرد درسته ...." از حضورش لرزه افتاد به وجودم وبلند سارا رو صدا زدم ...که گفت :سپیده با همون لب های خشک وگلوی که میسوخت گفتم :سااارااا...... لبه تخت نشست وگفت :سپیده گوش کن .... از خشکی گلوم سرفه کردم که گلوم بیشتر سوخت ..بلندتر گفتم :سااااااراااا...... یکم آمد نزدیکم که مثل ادمای جزام دار پریدم اونور وبلند گفتم :ساااااااراااااا..... لب گزید سرش رو انداخت پایین وگفت :ازکی فرار میکنی ؟؟....اشکش چکید رو ملحفه ای که روم بود ....نگاه نکردم به صورتش ...سرفه های خشکی کردم که سوزش گلوم بیشتر شد وانگار ...حس کردم دستش رفت باال ..پریدم عقب تر وگفتم :برو..ببرو بییرون ...سااااراااا... دراتاق باز شد وسارا نگران آمد داخل اتاق وگفت :جانم ...داد نزن خواهری ...باپدرام صحبت میکردم تو حیاط.. متوجه نشدم ... از تو نگاهم ترس رو خوند ...شیر شد وروبه طاها گفت :بفرمایید بیرون ..خواهرم ارامش نداره ..حضورتون مختل اسایشش شده ... هنوز پشتش به سارا بود ..کت شلوارمشکیش که همیشه خط اتو داشت ومرتب بود ..خیس بود وچروک شده بود ...نگاهم کرد ..رفت بیرون .... روزمین سر خوردم ..اشکی نبود بیاد پایین فقط دیگه نیروی نداشتم که سر پا باشم اشکی هم نبود که بریزم ..... سارا دوید سمتم زیر بازوم روگرفت ..بلندم کرد ..با کمکش روی تخت دراز کشیدم ...تشکر کردم وگفتم :کمکم میکنی تو انتقالی گرفتن دانشگاه؟..میخوام برم تهران ... مکثی کرد وگفت :میایی رامسر پیش هم باشیم ؟؟.. فکر بدی هم نبود ..اما رشته هامون متفاوت بود ..من پرستاری میخوندم وسارا پرتوشناسی میخوند ...یک آه حسرت بارکشیدم ..چه غلطی بود که کردم عالقه مند به کسی شدم که زندگیم رونابود کرد ووجودش باعث شد همیشه خدا حواسم پیشش باشه واین موضوع هم تو وضعیت درسیم مشکل ساز شد ونتونستم اون چیزی رو که میخوام بدست بیارم ..البته مهم شغله که رشته پرستاری بهترینه واسه منی که عالقه دارم شاغل باشم .... صدای طاها آمد که گفت :دوتا خاله قزیا خوب دارین برنامه میچینید گفته باشم سارا خانوم شما آزادی ومختار....اما خواهشا مخ خانوم مارو نزن چون جایی قرار نیست بره ...سارا برگشت به پشت سرش رو نگاه کرد ومنم تازه دیدمش که کت شلوار خیسش رو با یک تی شرت سورمه ای وشلوار ورزشی سفید عوض کرده بود وموهاشم مثل همیشه باال داده بود وبا چشمای سبزش خیره ۳۱