پیراهن مشکیش رو درآورد وبا همون رکابی که داشت دراز کشید وگفت :به هر حال یک چیزی بود
تموم شد رفت کشش نده ....مهم اینه که با خوب بودن منو تو ورفتارامون میشه یک سیلی تو دهن
اونای که با خوب بودن منو تو مشکل دارن ...
بلند شدم وگفتم :کارات رو به کجا رسوندی ؟؟..
نگاهم کرد وگفت :هیچی دیگه همون چیزی رو که گفتم رو دارم انجام میدم ..راستی من نهار
خوردم باکارمندا ...عصرم طرفای چهاربیدارم کن ...
سری تکون دادم که متوجه قرص قرمز رنگی شدم که از جیب لباسش بیرون بود ..برگشتم لبه
تخت نشستم وگفتم :راستی از کی قلبت درد میکنه چرا چیزی به من نگفتی ؟؟..
نگاهم کرد وگفت :چیزی خاصی نیست ...میدونی که گاهی که مشروب میخورم روم فشار میاد
...وزمانی که عصبی هم میشم همین طور ...
مشروب؟؟..مچ دستش رو گرفتم وگفتم :ولی تو که مشروب نمیخوری ..یعنی چی ؟؟..
اخمی کرد وگفت :واسه خوردنش باید از شما اجازه میگرفتم ؟؟..خودت میدونی که همون اول
ازدواج گفتم یکسری اخالق های خاص دارم که ترکشون هم نمی کنم ....
با جدیت گفتم :ولی یادم نمیاد که گفته باشی مشروب...
به گوشیش نگاه کرد وگفت :تو هم همون موقع نپرسیدی چه اخالق های میگفتی حتما برات
توضیح میدادم ...
با حرص گفتم :یعنی چی ؟؟....طاها تو واقعا مشکل داری نه ؟؟...دیگه چی نمی دونم ...یعنی شما
نگفتین ازاین اخالق های خاصــــتون ...
همین طور که سرش تو گوشیش بود گفت :پاشو برو از فضولی بدم میاد ...
من :باشه به رفتن رو که میرم اما اینوبدون اگر این فضولی حساب میشه ..اینو تو گوشت فرو کن
که منم پس آزادم ..کاربه کارم داشته باشی فضولی محسوب میشه وحق همچین کاری رو نداری
...
سریع گفت :خب ببین ..چیزای مثل اعتقاداتم که من مسیحی هستم
داشتم از تعجب پس میفتادم ...ادامه داد :واین چیزمهمی هم نیست دیگه مهم منو توییم که
مشکلی سر این موضوع نداریم ....
نگاهش کردم وگفت :میدونی با دروغات زندگی منو نابود کردی ..با نقش بازی کردنت ...با این که
خودتو مسلون نشون دادی ولی نیستی...میدونی که منو بدبخت کردی ...خیلی پستی طاها خیلی ...
سریع گفت :هی هی ..چی میگی ؟؟خب تو دین خودت رو داری من ..
با داد گفتم :از آدمی مثل تو بدم میاد ...از کسی که به خودش اجازه داده من وعقاید دینیم رو جدی
نگیره و
یهو با داد نسبتا بلندی گفت :همون قدر که تو محکم پای عقایدت ایستادی منم هستم اما بخاطر
عالقه ای که بهت داشتم ..حاضرشدم به ازدواج باتو وبه رسوم واداب تو ..فهمیدی ...خدا عیسی
مسیح که ...
دستم گذاشتم جلو دهنم که صدام بیرون نره ...دست مشت شده ام رو ازادکردم ومحکم زدم تو
گوشش واسه دروغ های که به من گفت ....واسه یک گناه بزرگی که خودم نمی دونستم مرتکبش
شدم و
منم مثل خودش گفتم :حضرت عیسی )ع(پیامبر خدا بود ...اگرچشمات روباز کنی میبینی صدتا راه
هم واسه اثبات وجود خدایی به اسم )اهلل (هست که تو...
تکونم داد وگفت :اصال تو این موضوع که شخصیه دخالت نمی کنیم ..تو دین خودت روداری ..ومنم
که تااینجا آمدم دین خودم رو ...من هیچ وقت نقش واست بازی نکردم ...اسم وفامیل منم از
زمانی که پدر بزرگم مسلمون شد اسمم رو تغییر داد بافامیلم واگرنه من اسم واقعیم آرسن هست
..حاال چون عادت کردی بگو همون طاها ....این درست نیست منم بخارتو وبودن باتو یکسری ار
قوانین روکه مربوط به دینم هست رو مجبور شدم کنار بذارم که امیدوارم .....
پریدم میون حرفش وگفتم :طاها شوخی میکنی دیگه ؟؟..
با کمی جدیت گفت :نه خانومی ...ببین من اصال سعی نکردم جلوی تو نقش یک ادم مسلمون رو
بازی کنم ..اگر میدیدی که رفت آمد دارم تو همون مسجدی که پدرت هم بود واسه این بود که
پدرم مسولیت های داره که گاهی منم واسه کمک بهش میرفتم ..ومثل این که تو اشتباه فکر
کردی که من مسلمونم ...
با ناباوری گفتم :اما پدر من که میگفت تو ..
ساعت مچیش رو باز کرد وگفت :پدرت اشتباه برداشت کرده ..درضمن چرا سخت میگیری خانواده
ات که ..
بلند شدم وگفتم :دیگر افراد خانواده من به من ربطی ندارن که چه عقایدی دارن ...گرچه من وتو
با این موضوع نامحرم هستیم اما جهت خط خردن اسمت ...میریم محضر ...میدونی چقدر بدبختم
کردی ..تو...
کالفه دستی تو موهاش کشید وگفت :سپیده چرا میگی نامحرمیم ؟؟...
دیگه کنترلی نداشتم باداد گفتم :از اونجایی که تو دین ومذهب من ازدواج با کسی که مسلمون
نیست حرامه واشتباه ...چرا نگفتی ؟؟..بودن با هم به چه قیمتی ؟؟...
چنان داد زدم که گلوم سوخت ودررو محکم بهم کوبیدم ..هنوز نرفته بودم که ومچ دستم رو گرفت
..ازتماس دستش با دستم حالم دگرگون شد انگار نمیشناختمش ..خیلی سخته وحشتناکه یهو
۵۱