با کسلی روی تخت نشستم وگفتم: بگو ...میخوای بری ؟؟.. لبه تخت نشست وگفت :اهوم میخوام برم ...نیاز دارم به ارامش ..تا با خیال راحت برم ... به باالی تخت تکیه دادم وگفتم :خب من چیکارکنم ... نزدیکم آمد وگفت :قول بده بالی سرخودت واین بچه نمیاری ...خودم اخالقام رو میدونم اما خواهشا تو لج نکن .. کاله افتاده رو سرم کردم تا آب موهام روبگیره همین طور هم گفتم :ارسن میدونی چی داری میگی ؟؟..اصلا بالیشت رو گرفت وگفت :میشه واضح حرف بزنی ...خواهشا حرف ازاین که حرومزاده است هم نزن ..حداقلش اینه که اون زمانی که این بچه تشکیل شده تو نمی دونستی ازعقایدم ..چی سخته ؟؟.. سرمو انداختم پایین ..اینو دیگه راست میگفت ..ولی مگه من چند سالمه ..نگاهش کردم وگفتم :زایمان ودردش ... یکم نگاهم کرد..بعد بلند خندید وبغلم کرد وگفت :میدونستم کاری نمی کنی ..دیشبم ازچیزای دیگه ای عصبی بودی میخواستی سر این موجودی که هنوزم شکل نگرفته خالی کنی ...خب ترس نداره که ... با اخم زدم تو شکمش وگفتم :اِترس نداره ...ببخشید مامان جون سابقه چندتا شکم داری ؟؟.. خندش بیشتر شد وگفت :سپیده چی میگی ...ازدست تو ..خوب میریم پیش یک دکتر بهتره زیر نظر یکی باشی ... یک سوال خیلی ذهنم رو گرفته بود با جدیت گفتم :تو که تنها درباره به وجود اوردنش تصمیم نگرفتی یعنی با برنامه ریزی بود یا یهویی ... خندید وگفت :یهویی نبود خوشگله ...میدونستم از االن قبول نمی کنی ..خواستم بذارمت تو عمل انجام شده ... وای که رو نقطه جوش بودم ...مشت زدم توشکمش وگفتم :خیلی بدی ..بدجنسی ...خودخواهی ..اصال حاال که اینجور شد من نمی ذارم باشه ..جونمو که از سرراه نیاوردم واسه جناب عالی بچه بیارم ...نمی خوام بمیرم که ... سریع گفت :هیس میفهی چی داری میگی ؟...سپیده بمیری یعنی چی ؟؟..تو هم مثل بقیه بچه ات رو دنیا میاری ... با هق هق گفتم :بدم میاد ازت..بروبیرون ..خیلی خود خواهی ..تا عمر دارم ازاین بچه متنفرم برو بیرون ..حیف که از عذابی که واسه سقط بچه هست میترسم واگرنه تا حاال صدباره ها مینداختمش ...با جیغ بلند گفتم :بــــرو بیرون عوضی ..خودخواه ... سرمو گذاشتم روی پاهام که در اتاق باز شد ومامان نگران گفت :خیلی عذر میخوام اما میشه بگید چی شده ؟؟...سپیده چیکار شدی ؟؟.. نمیشه سخته ... ابروی داد بالا وگفت :چی سخته ؟؟.. بالیشت رو پرت کردم تو صورتش وگفتم :خیلی چیزا... ۶۱