با حرص گفت :من که تو رو میبینم!؟ ..این چه طرز حرف زدنه ؟..سپیده اعصابم خورد هست توبدترش نکن ... سریع گفتم :خب زنگ نزن که نه اعصاب من چیز مرغی شه نه خودت ..خداحافظ ... زیر لب گفتم :باباتم بی اعصابه ها ...البته هرطوری که حرف زدم هم حقش بود .. یهو سارا گفت :با سنجد حرف میزدی ..الهی من فداش بشم یعنی به دنیا بیاد چی میشه ..خودم که کلی فحش یادش میدم ...پدرسوخته خدا کنه ازاین بانمک ها باشه ..ازاین نوزاد های که لپاشون سفید وسرخه ..بعد کل دست ریزه میزشون تو دهنشونه ..وا ی چه عسلی بشه ... خندیدم وگفتم :سارا بس کن ..تو رو باید به عنوان معلم اخالق بذارن تو مهد ..فحش هم شد چیزی که تو یاد بدی؟ ... خندید وگفت :ابجی ابراز عالقه من همراه با فحشه ..اگه دیدی یک زمانی بچه ات رو خیلی فحش میدم بدون خیلی میمیرم براش ... خندیدم وگفتم :منم گذاشتم برو.... فکر کردن به یک بچه تمام موها بدنم رو سیخ میکرد ... رو تخت دراز کشیدم وبه اتاق شلوغ شده وبه ساک نیمه اماده ام نگاه کردم ...چیکار کنم باهات ارسن ؟؟.چیکار ؟؟..یهو امدم که عضالتم وشل کنم وکششون بدم که یاد حرف ارسن افتادم که گفته بود این کاررو نکنم ..بی خیال شدم ... *** خیره شدم به ساحل وبه زاللی اب خلیج ..سارا ومامان رفته بودن دوربزنند ..من دقیقا چم شده بود ؟؟...باد گرمی میخورد تو صورتم ..کسل رفتم سمت هتل وبرای سارا هم پیام دادم که میرم داخل خونه ..بازم دید نگاهم نسبت به همه چی کدر ومات بود ...اصال به قول سارا بی اعصاب شده بودم ...دکتره دیروز میگفت هفته های اول هستم هنوز ...کلی حرف دیگه ام زد که هیچیش یادم نیست ...چیزی رو که نخوای نه بهش توجه میکنی نه محل میدی ... یکم دور خونه دور زدم وشروع کردم به پاستیل خوردن وروی کاناپه دراز کشید ویک اهنگ مالیم هم گذاشتم ...هندزفری تو گوشام بود وبغضم رو فرو میدادم ...دستی رفت رو شکمم ...امدم چشم باز کنم که کشیدم تو بغلش وکنار گوشم گفت :سالم به خانومم ...به بانوی خودم ... چشم باز کردم وگفتم :سالم ..به من بانو نگو ... با تعجب نگاهم کرد ..یک لبخند زد وگفت :چرا ؟؟... بهانه گیر بودم ..با اخم گفتم :چون خوشم نمیاد حس میکنم 01سالمه .. خندید وگفت :چه احوال پرسی توپی کردی ..نیومده شروع کردی ؟؟..دیروز از مامان ادرس گرفتم ویک راست امدم پیشت ..خوبی ؟؟... با بغضی که سعی میکردم نشونش ندم گفتم :به احول پرسی های شما !..مهمه ؟؟... بازم خندید ونشوندم روپاش وگفت :خیلی نامردی هرروز زنگ میزدم به خودت جواب نمیدادی ازمامان یا سارا حالت رو میپرسیدم ...مرسی گفتی خسته نباشی ..منم خوبم ..خسته راه هم نیستم ... تیکه هاش روخوب گرفتم ولی حرفی نزدم ...خسته بودم ازهمه چی ؟؟..یک دختر همسن من االن اینطوریه ؟؟..همین قدر خسته است اززندگی ؟؟.. سرمو گذاشتم رو شونه اش ...لبخند محوی زد ورو سرم روبوسید وگفت :چیکار میکردی ؟؟..چرا بامامانت اینا نرفتی ؟؟.. نیاز شدم به توجه ومحبت ..هرکی ندونه انگار یک دختر بچه 0یا 8ساله شدم ..قبال توجه دونفر روم بود بابام وارسن ..اما االن ؟؟..یک کدومشون که عزیزمه تو خاکه .دومی هم دریغ داره یا مثل همیشه نیست ..متوجه هستم که خسته است ازاین رفتار ها ...درسته سخته اما بهتره که خسته شه وراضی شه به جدایی ... بیشتر رفتم توبغلش وگفتم :دیروز با مامان رفتم دکتر ... دماغم رو بوسید وگفت :چرا صبر نکردی بیام ؟؟.. _واسه این که نبودی ومیخواستیم بیایم این جا ... یکم رفت عقب وگفت :سپیده ؟؟.. نگاهش کردم وگفتم :هوم ؟؟.. دماغم رو کشید وگفت :بی تربیت ..بگو جانم .. مشت زدم بهش وگفتم :باز تو معلم اخلاق شدی ؟/.. حرفی نزد وسرمو گذاشت رو شونه اش ...هردو ساکت بودیم ...خانه هم درسکوت بود ..چشمام داشت گرم خواب میشد که گفت :چرا حرف نمیزنی ؟؟...چیزی شده ؟ خواب الود گفتم :هوم ... نگاهم کرد وخندید وگفت :ساعت 21ظهره میخوای بخوابی ؟..نگاهش کن ..اینه اسستقبال ازهمسرش بعد از این چند روز ... خواب ازسرم پریده بود ..نیاز به یک پناه پر امنیت داشتم ...نگاهش کردم وگفتم :ارسن ... پشت دستمو بوسید وگفت :بله ..جونم ... نگاهش کردم وگفتم :میخوای بری بیرون ؟؟. نگاهم کرد وگفت :نه چطور؟؟کار داری ؟؟... با دلخوری گفتم :نه دیگه کاری هم میبود به مامان میگم ..تو که نیستی ..بعد نقشت چیه االن؟..من دیروز با مامان باید میرفتم ..اصال چه کاری داشتی که واجب تر از من بود ؟؟.. ازتعجب دهنش وامونده بود ...یعنی خودمم موندم تو کار خودم ..چی میگم ؟؟..چی میخوام ؟؟..مطمئنا انتظار این کوتاه امدن رو با اخالق های که ازقبل میدونسته ..نداشته ... ۶۷