مد ..انقدر مرد نبود که بیاد سرعملم ...هنوز اون باید بیایی های که میگفتم تو ذهنم بود از مادرم اصال انتظار نداشتم که واسه درد کشیدن جسمم گریه کنه ..اما برای نبودنش وبرای حل نکردن نیاز روح وروانم نباشه ..گریه نکنه ..صد نفر ادمم که کنارم باشن بازم اون خالءرو حس میکنم فکر میکردم مرگ رو بخوان از من بپرسم میگم همون لحظه درد ها ...اما پشیمونم ..مرگ رو نمیشه نه تصور کرد ..ونه اسم اون درد های مادرانه شیرین رو که فقط یک مادر میتونه حس کنه رو حس کردوگذاشت درد مرگ ..بدن خونی بچه ام رو دیدم ..اما دیگه نتونستم بغلش کنم ..بوی بدنش رو استشمام کنم ...اره من باید سر حرفم باشم ..طالق بهترین گزینه است ...سرم داشت بازگیج میرفت ..یاد اون لحظه ها عذابم میداد ..اره درست بود تصمیم جدایی ....موضوع رو هم زمانی میگم که بتونم بلند بشم ..از حق خودم واون بچه حفاظت کنم ..چرا نمی تونم چشمام رو باز کنم ؟؟...ناله خفه ای کردم ..چرا نمی ذاشتن محمد منصورم رو ببینم ..یعنی مشکلش همون بود ...دیگه هیچ وقت نمی خوام که بیاد اینجا ....یک نامرد بود ..یعنی نمی تونست خواهش کنه از مسئولش وبیاد ..کاش هیچ وقت به همون اقای نائینی که واسه من دیگه مرده بود زنگ نمی زدم ...هنوزم واسم سوال بود که نکنه دروغ باشه ومشکل حادی داشته باشه ؟؟..اون انگشتر غل خورده جلو پاش حرمت داشت ...واسه من از خیلی چیزاکه یک اصل بود واسم مهم بود ..اما پرتش کرد ..بدترازکار من کرد ....اره باید زودتر ازاینا میشد اقای نائینی ...انگشتره هم درست بود که پرتشه جلوش ...بخاطر یک انگشتر نخواسته بودم که بیاد واونو بده .بره ....زندگی خودم رو یک لحظه همون انگشتره دیدم که داشت پرت میشد توچاه...زندگی منم از دور پر از نور طالیی داشت که همه حسرت میخوردن ..از نزدیک میشد یک زندگی لجنی ..به همون اندازه که لجن بوی تعفن میده ..اون نور طالیی هم چشم رو میزنه ...ادم تو هردوشون سرشو میبره عقب ..ودور میشه ازش ...حرفاش یادمه دقیق ..من لیاقت هیچی ندارم ..اره دیگه بچه اش رو دادم ..یعنی برو رد کارت ..گفته بود که گفتم بهش نامرده ...اره هست وپشیمون نیستم ...صدای مامان برام زنده شداز حمایتش تموم تنم گرم شد ..".نمیفهمی که مادره....اره مادر شده بودم ..اون موقع 11 ساعت شده بود که مادر بودم ...اما هیچکی درک نمی کرد که ..چقدر دلم میخواست به جای او هدایا یکی تبریک میگفت ثانیه به ثانیه مادرشدنم رو نه پسر دارشدنم رو ....قلبم باز داشت ناسازگاری میکرد ...نفسم تنگ میشد ..صدای حرفای دکتر توگوشم زنده شد ..نفسم میخواست خارج بشه ...نمی شد ..سخت بود ..انگار یکی یک بالیشت گرفته رو صورتم ....سریع چشم باز کردم وهمه نفسم رو فوت کردم تو ماسک اکسیژن سبز رنگ ....نور چشمم روزد ...سرم رو چرخوندم ..تویک اتاق بودم که طرف درش بیشتر شیشه ای بود ازروی کلمات التین خوندم ...سی..سی..یو ....مراقبت های ویژه ... خواستم بلند بشم که همزمان شد با بلندشدن مردی ازاون طرف شیشه ...نشناختمش ..برگشت خودش بود .مردی که اشکش رو گونه اش بود ...وداشت زل زده ومات نگاهم میکرد ...سرم رو انداختم پایین که داخل شد ...امد سمتم ومحکم بغلم کرد ومدام میگفت :سپیده منی ...جون منی تو ....کشتی منو با این یک هفته بی هوشیت ..... دستای یخ کرده ام رو زدم به قفسه سینه اش که عقب تر بره ..اما ایستاده بود محکم ..با صدای گرفته گفتم :داشتم مرور میکردم حرفاوچیزای که توذهنم مونده بود رو ..لیاقت ندارم ..برو کنار ... محکم تر گرفتم وگفت :نه نه اشتباه میکنی ...خواهش میکنم ... جدی تر گفتم :برو کنار دارم اذیت میشم ... با مکث رفت عقب که پرستاره داخل امد وگفت :اقا شما بایداطالع میدادید که مریض به هوش امده نکه بیایید داخل .بفرمایید بیرون تا کارهای مربوطه انجام بشه ... با کمک پرستاره دراز کشیدم ..ارسن چقدر شکسته تر شده بود ....هیچ زمانی ریش نمی ذاشت ..همیشه مرتب بود ...روبه پرستاره گفتم :میشه نوزادم روببینم ..من خوبم ... مکثی کرد ولب گزید ....بخدا که داشتم کم میاوردم ..سریع گفتم :میشه بگید؟؟.. باز نگاهم کرد وگفت :اسم بچه تون محمد منصورهست ؟؟... لبخندی زدم وگفتم :اره ..خودم قربونش برم ...میدونی چند وقته که ندیدمش ؟؟.. اشک جمع شد توچشماش وگفت :عزیزمی خانومم ...خدابرات صبر بده .. داشت نفسم میگرفت ..با مکث گفت :بچه ات دارای سندروم پرو گریا هست .... تموم تم یخ کرد ..سندروم پرو گریا ....یعنی چیکاره ؟؟..دست پرستاره رو گرفتم وگفتم :یعنی فرزندم چیکاره ؟؟.. اشکاش رون شد وگفت :یعنی پیری زودرس داره ... ۹۹