رفت وحتی نذاشت کلامی حرف بزنم ..تموم وسایل بچه ام مونده بود ...دوزانو افتادم رو زمین وبا ناباوری گفتم :مامان میخواد بره ...مامان ...مامان من .. اشکام امد پایین ...مامان خورده شیشه های میزرو زد کنار ..کنارم نشست وگفت :قربونت بشم من ...نمیذاریم ببره بچه ات رو ..این مملکت قانون داره ...سپیده اروم باش ..سپیده ... درحالی که اشکام رو تند تند کنار میزدم گفتم :مامان باید زنگ بزنم ..باید بگم اونجوری که فکر میکنه نیست ..باید زنگ بزنم ... مامان سعی کرد ارومم کنه.. بایدزنگ میزدم ...سریع رفتم سمت کیفم گوشیم رو برداشتم وشماره اش رو گرفتم ...طول وعرض خونه رو میرفتم اشک میریختم من چطوری بدون محمد باشم ؟؟... لعنتی بوق میخورد اما جواب نمی داد ... گوشی رو کوبیدم تو دیوار وبا داد وزجه گفتم :مامان جوابمو نمیده ..مامان من بدون محمد منصور چیکار کنم ..دق میکنم مامان ... مامان سعی داشت ارومم کنه اما نمی تونست ...شاید هنوز خونه باشه ..سریع بلند شدم وگفتم :میرم خونه ..اره حتما فته خونه وسایلش رو جمع کنه ... تند تند وقدم براشتم ...دیگه حتی صدازدن های مامان رو نمی فهمیدم ....فقط دعا میکردم هنوز ایی نرفته باشه که دیگه دستم بهش نرسه ..با سرعت سرسام اوری رانندگی میکردم ..خدالعنتت کنه افشین که همیشه با حضورت زندگیم رونابود میکنی...جلو درخونه که رسیدم سریع پایین رفتم ودرروباز کردم ..ماشینش بود .خونه ساکت بود .نمی خواستم این روباور کنم ...وسط حیاط افتادم زمین ..بلند بلند گریه میکردم ..محمد من چطور قراره بزرگ بشه ..بی وجدان چرا نذاشت توضیح بدم که اشتباه برداشت کرده ...انقدر حالم خراب بود که دیگه نای این که بلند بشم رو نداشتم وهمون جا بی حال شدم .. دو روز بود که کنج خونه خودم نشسته بودم .بین لباس های محمد منصورم ..اگر محمد نبود ومن ازش جدا میشدم انقدر نمی سوختم که االن دارم میسوزم در نبودن فرزندم ...دیگهه برام مهم نبود که نعیمی همه چی رو گردن پدرم بندازه واون خانواده هم بخوان خون بهای کشته شدن اعضاءخانواده اش رو از ما بگیرن وروی پدر تو گور رفته ام انگ قاتل بودن خوره ..حتی یک دونهعکس ناقابل هم نداشتم از عزیز جونم ...تو دلم گفتم :خدا لعنتت کنه ارسن ..به زور ازدواج کردم ..به زور زن شدم..به زور مادر شدم ..به زور بچه ام رو با خودخواهی گرفتی ..... )ارسن( به مسیح نگاه کردم که توبغل پرستارش خواب بود ...چندروزی بود امده بودم ترکیه ..بعدش هم میخواستم برم نروژ..برای همیشه..این بهترین تصمیمه ...روکاناپه دراز کشیدم وچشم بستم که چشمای خوشگل ومعصومش جلوم امد تودلم گفتم :خدا لعنتت کنه سپیده..دوروز بود که غیابی طالقش داده بودم ...درسته دوستش داشتم اما راضی به اذیت بودنش نبودم ...همون موقع ها که قبل از تولد مسیح بود ..ومیگفت جدا شیم .بااین که نمی خواستم اما چه کنم که به قول خودش خودخواه هستم ..باخودم گفتم باگرفتن یک یادگاری ازش شاید تونستم ازش جدا بشم یا شاید خودش بخاطر وجود بچه بمونه .....تا همین چندروز پیش که دیدم فایده نداره .باخودم گفتم :نذارم بیشتر ازاین اذیت بشه ...میخواستم طالقش بدم اما جوری که همیشه تو خونه ام باشه وحضورش حس بشه ...سرمو بیشتر تو بالیشت فرو کردم وبه این فکر کرد که چطور تونست با وجود من خیانت کنه؟ ..چطور تونست ؟؟..مگه هنوز شوهرش نبودم ؟؟... صدای مسیح که امد بلند شدم ..رفتم داخل اتاق وروبه پرستاره گفتم :چرا ارومش نمی کنی ؟؟.. سریع گفت :اقا همه چیشون رو چک کردم ..نه شیر میخوان نه جاشون رو در خراب کردن .. عصبی موهام رو چنگ زدم وبغلش کردم ..یکم راهش بردم ..نگاهم افتاد به گوشیم چندروزی بود خاموش بود ..دقیقا اززمانی که ازخونه مامانش زدم بیرون ... مسیح یکم اروم شد ..بعد به حالت بادگلو یکم شیر بیرون داد ...سریع دادمش به پرستاره واخمی نگاه کردم به صورت تعجبیش که نگاهم میکرد وشصتش تو دهنش بود ...عصبی گفتم :ببین چیکار کردی ؟؟.. یعنی به مغزم شک کردم ..حاال انگار بچه میفهمه من چی میگم...پرستاره ریز ریز میخندید ...همیشه ارامش داشتم وتو بحث های که با سپید داشتم سعی میکردم با حرف زدن همه چی رو اروم تموم کنم ..اما سپید ..وای که ادم رو دیونه میکرد ...ببین چی به روزم اورده که منی که اونجوری بود اخالقم چه گند اخالقی شدم..یاد بهانه گیریاش که میفتم ..با خودم میگم چطوری تحملش میکردم ؟؟..پیراهن رو دراوردم پرت کردم رو تخت ورفتم سرکمد ..یک تی شرت دراوردم ازبس با عصبانیت وخشونت رفتار میکردم ..تی شرته گیر کرد به چوب لباسی وپاره شد ..تند برگشتم عقب ورویه پرستاره گفتم :ازتواین خراب شده یک لباس بده .. ۱۱۰