میکنم که میمیرم الاقل بذار این دم اخر ...از چشات همه چی رو بگیرم ..توی لحظه ای خسته ای دلخوشی ..که تو بی نفسی منو میکشی ...کاش بهم دل خسته ام رو پس بدی ..یا به این قلب یخی تونفس بدی ....همه باورو ترسم ازاینه که بیاد روبه روم وبشینه غم درد چشمام ببینه ..بگه حال وروالش همینه ....گاهی میگذرم از همه دنیا ..مثل قایقی از دل دریا /کنار یک درخت نشستم وخواستم ادامه اش رو بخونم که صدای یک مرد امد که ادامه اش رو خوند ..لرزیدم .. که یک لحظه چشاتو ببندی ..بخندی ...اخرین نفس های وبی تو دارم حس میکنم که میمیرم ..الاقل بذار این دم اخر ..از چشات همه چی رو بگیرم ..توی لحظه ای خسته ای دلخوشی که تو بی نفسی منو میکشی ..کاش بهم خستهام رو پس بدی یا به قلب یخی تو نفس بدی ..... ساکت نگاهش کردم که خودش شروع کرد به دست زدن وگفت :تشویقم نمی کنی ؟؟.. لبخندی زدم وگفتم :ترسوندیم دیونه ... خندید وگفت :مرسی از تشویق هات ... بلندشدم وگفتم :خواهش می کنم .. امد جلوم وگفت :میدونی نتونستم فراموشت کنم ؟؟.. پوزخندی زدم وگفتم :فراموش میکنی محمد اقا ... دامن لباسم رو گرفتم باال تا از روی سنگ ها رد بشم که عصبی وبا حرص گفت :تنها اینجا هستی که چی بشه؟ ..میدونی از روزی که گفتی برو دقیقا منم امدم تو یک خونه تو همین نزدیکی ..همش میترسم بالی سرت بیاد ..مثل سگ پشیمونم که چرا طلاقت دادمخیره شدم به پرتو های خورشید که از البه الی درخت ها میتابید وگفتم :تو هیچ مسولیتی در قبال من نداری ..برو دنبال زندگی خودت ..بری متوجه میشی که میتونی فراموشم کنی ... عصبی برم گردونند وگفت :یک ماه رفتم متوجه شدم نمیشه ..همین حاال به زورم که شده می برمت ازاین جا .. صاف نگاه کردم تو چشماش وگفتم :داری خسته ام میکنی .. پوفی کرد که نفسش مستقیم خورد به صورتم ..نفسشم مثل همیشه بوی عطر شکالتی وگرمش رو گرفته بود ... کشیدم تو بغلش وگفت :پس میشه که دوست باشیم ؟؟هوم ؟؟.. سرمو گذاشتم روی شونه اش وگفتم :بله میشه .. محکم تر گرفتم وبا صدای که شاد شده بود گفت :پس بریم ابشار جواهر ده ..مطمئنا خوش میگذره ..راستی هیچ وقت نشده بود که بهت بگم این لباس های محلی خیلی بهت میاد .. لبخند زدم وتو دلم به این فکر کردم که مهم نیست که محمد حسین ارسن رو زده وشاید علت مرگش وجود ضرباتش بوده ..مهم نیست چون محمد منصوری نیست که نتونم با بزرگ شدنش نگاه کنم تو صورتش وبگم با کسی که بابات رو زده زندگی می کنیم وتو باید بهش بگی بابا ...من هیچی از ارسن یادم نبود جزهمون لحظه های اخر ...مهم نیست هیچی چون نگاه من نسبت بهش مثل یک دوسته زخم خورده است ...اصال اگه االن ارسن هم میبود چی میشد ؟؟..اگه متوجه میشد پسرمون مرده ..چیکار میکرد ؟؟... به محمد حسین نگاه کردم وگفتم :باشه واسه یک روز دیگه ...بریم خونه یک چیزی درست می کنم .. نگاهم کرد وگفت :باشه بریم ... راه افتادم سمت خونه وبه هزار سوالی که توذهنم بود درگیر شدم ...حاضر نبودم هیچ جایی رو با این روستا ..با اون امام زاده ..با اون خونه عوض کنم ... داخل شدم وبعد من هم محمد حسین وارد شد ..نگاه کردم به بوته های رز وگل های محمدی ....لبخندی به کوچولو هام زدم واز پله های چوبی رفتم بالاقالی پشمی سه در چهار وسط پهن شده بود یک اتاق که حمام اونجا بود ویک اشپز خونه نقلی تر ..بنظر خودم که همچین خونه ای واسه یک نفر هم زیاده ...چند تا از تخم مرغ های که گلنوش از قبل تر ها برام اورده بود در اوردم وماهیتابه ای کوچیک یک نفره ام رو که از یک وانتی که با خودش وسایل خونه میاورد خریده بودم رو گذاشتم روی گاز وبا روغن های محلی که بازم از گلنوش بود ریختم وتخم مرغ درست کردم با خرما ..سفره مربعی سفیدم رو پهن کردم ..محمد نشسته بود روی قالی وتکیه داده بود به پشتی که خودم خریده بودم از کسایی که بافته بودنشون وکامل درستشون کرده بودن ..دخترای همین روستا بودن فرش یا پشتی میبافتن ...نون های تافتونی رو که مامان گلنوش درست کرده بودم رو گذاشتم وسط سفره با دوغ وسبزی در اخرم ماهیتابه روگذاشتم وسط وگفتم :نمی دونستم میایی واگر نه یک چیزی یک دست باالتر ازاین درست میکردم .. لبخندی زد وگفت :دست گلت درد نکنه سپیده خانوم ..چند وقت بود که غذای حداقل خونه گی نخورده بودم ... لبخند یخی زدم که خودم پی میبردم به یخ بودنش وگفتم :نوش جان .. عاشق همین خونه ساده بودم ..بلند شدم وبه گل های حسن یوسفم که پشت پنجره بود اب دادم وگفتم :مامانم خوب بود ؟؟.. خیره شدم به مرغ ابی های توی حیاطم که گفت :برگرد سپیده .خیلی تنها شده ..روزی نیست که ۱۴۹