زنگ نزنه وحالت رو نپرسه ..التماسم میکنه که بگم تو کجایی ... پوزخندی زدم بعد از دوما تازه التماس میکنند ..یعنی بعد از دوماه متوجه شدن که من نیستم ونگران شدن که ادرس از محمد بپرسن؟ ...چطوره که همیشه میگن دوقلو ها خیلی نزدیکن بهم ..واال من وخواهرم مثل این که برعکس همه دوقلوه های عالم در امدیم ... سرم روتکیه دادم به پنجره چوبی ابی رنگم وچیزی نگفتم که درخونه رو زدن ..ببخشیدی به محمد گفتم ورفتم درروباز کردم ..گلنوش بود که همچنان اخم کرده بود وبا جدیت گفت :مامانم این عسل های طبیعی رو داد گفت بدم بهت وبعدشم هم بری اونجا دلشون واسهلبخندی زدم وگفتم :چرا توفکر اوردن یک بچه نیستی ..مطمئنا جفتتون توجه بیشتری پیدا میکنید به همه چیز .. لبخندی زد وگفت :تو فکرش هستم اما زوده ..دوماه بیشتر نگذشته بقیه میگن چقدر هل بودن اینا ... دراز کشیدم وگفتم :نمی خوام دخالت کنم اما جوری زندگی کن که خودت لذت ببری واسه خودت زندگی کن نه واسه حرف مردم ..میشه گفت ..یکم از زندگی منم با حرف مردم گذشته ..راستش از گذشته ام هیچی نمی دونم اما ازدواجم با محمد حسین بدون این که بدونم قبال ازدواج کرده بودم ومادرم ..بخاطر همین حرف مردم بود واین که مادرم راحت بشه که من ازدواج کرده ام خیلی چرت وپرت های دیگه ..اگر حس میکنی یک کاری باعث میشه بیشتر کیف کنی از زندگیت همون کارو بکن ..حرف مردم یک مدته اما سختی کشیدن زندگی واسه تو یک مدت طوالنیه ... نیشش باز تر شد وگفت :بنظرت سیاوش قبول میکنه ؟؟ لبخند زدم وگفتم :نمی دونم درموردش حرف بزن باهاش ..اصال بنظر من بی معنی که بگیم شما تازه باهم هستید ..میدونی مگر این که خود زن وشوهر فرصت بخوان وچیزای دیگه..واین که واسه با هم بودنشون که خلوتشون بهم نریزه واگر نه این که زوده چون دوماه اززندگیت گذشته بی معنیه ..البته اینا فقط نظر منه بازم هرطور که خودت وهمسرت میدونی ... با شوق گفت :وای سپیده تصورش خیلی نازه یک کوچولو تو دستات باشه .. زهر خندی زدم وخیره شدم به عکس محمدم وگفتم :فراتر از ناز بودنه .. سریع گفت:ببخشید من نمی خواستم .. سریع گفتم :ولش کن..کاری نداری همین جا بخوابیم باهم .. لبخند زد وگفت :نه کاری نیست .. یک بالیشت هم برای اون اوردم وانقدر حرف زدیم که خوابمون برد ... گل های رز قرمز رو برداشتم وحرکت کردم سمت خواب گاه ابدی اش ..یک ماه بود که من با این محیط بااین مردم زیر سنگ ها خو گرفته بودم وگل هارو گذاشتم رو سنگ قبرش وزل زدم به عکسش که روی سنگ قبر سیاه رنگ حکاکی کرده بودن ...کسی کنارم نشست وگفت :گاهی دوست داری زمان برگرده عقب وخیلی چیزا رو درست کنه ..اما جز این که بازم تکرار حوادث بشه چیزی نیست ..من یکبار برگشتم عقب ...خواستم درستش کنم ..خراب تر شد ...سخته اما بپذیر وباهاش کنار بیا ..هرروز زمزمه میکنی کاش برگرده عقب همه چی ..هیچی اون پشت نیست که بری .. من رفتم خبری نبود ..نخواه که برگردی که جهنمی بد در انتظارته ...مثل من واستم اما جهنم زمینی خدارو دیدم ... سر بلند کردم ببینم کی بود که دیدم کسی نبود ..یعنی داشت میرفت ....کاش میفهمیدم کی بود ؟ که یهو یک صورت که نمی شناختمش امد جلوم وگفت :منو یادت نمیاد ...دستم رو گرفت برد تو یک جای تاریک وگفت :یکی هی کمک میخواد ازتو برو ببین کیه ؟؟.. رفتم جلو بازم بابام بود که داشت عذاب میدید ...کسی که صداش شبیه همون صدای بود که برام تو قبرستون حرف زده بود امد نزدیک تر وگفت :برو جلوتر دیگه .. ترسیده برگشتم ببینم کیه ؟؟که داشت میرفت باز ومنم متوجه نشد کیه ؟؟..ترسیده از حالتی که بابام بود یک جیغ کشیدم که گفت :سپیده خوابی .چشم باز کن ... چشم باز کردم ونشست که دست گلنوش روی گونه وپیشونی ام نشست واین که :چیزی نیست خواب بوده .. اب دهن نداشته ام رو قورت دادم ..این مرد کی بود ؟..چقدر صداش واسم اشنا بود؟ ...وای بابام ..! لیوان ابی داد دستم ویکم ازش خوردم که گلنوش گفت :چی میدیدی ؟؟.. نگاهش کردم وگفتم :گلنوش یکی همیشه توقبرستون میاد یک چیزی رو بهم میگه اما هیچ وقت نشده چهره اش رو ببینم ..درست زمانی میاد که تو حال خراب روحیم هستم وحوصلحه هیچی ندارم ..صداش واسم اشناست ..اما نمی دونم کی هست ؟..االنم بابام رو دیدم که انگار وضعیت خوبی نداشت .. بغلم کرد وگفت :انشااهلل فردا میفهمی کی هست ..پاشو اذان شب رو گفتن ..نماز بخونیم بریم خونه مادر من ..بهتره تنها نباشی .... بلند شدم با گلنوش نماز رو خوندیم اما ذهنم همش پیش اون خواب وبابام بود .بلند شدم چادر رو گذاشتم روی دسته در که گلنوش گفت :گرفته نباش دیگه ... ۱۵۰