هفتم ♥️عــشــق پـــــایــــدار♥️ با صدای مامان از افکار خودم بیرون امدم,مامان:معصومه جان پس اول باید به دایی و زن دایی و..بگیم ,اول خانواده ها همدیگر راببینن بعدش اگررررر پسندیدیدم به بقیه هم میگیم,درشته قبول داری؟ فکر هوشمندانه ای بود,به مامان گفتم:مامان فک کنم اقای خانزاده مادرنداشته باشه هااا,حالا کجایه ومامانش چی شده ,الله اعلم وحتی نمدونم چندتاخواهروبرادرن... مامانم گفت :اشکال نداره ,زنگ بزن برای شب جمعه قراربگذار بیایندوازشون بپرس چندنفرن که شام تدارک ببینیم. گفتم :امروز زنگ نمیزنم ,یدفعه میگه دختره چقد هوله,فردا زنگ میزنم ,هنوز تا پنج شنبه دو روز مونده خوب. فرداش تا ساعت ۱۰خواب بودم. پاشدم آبی به سروروم زدم رفتم اشپزخانه ودیدم مامان داره نهارآماده میکنه,سلام کردم. مامان:به به سلام عروس خوابالود,خنده ای زدم وگفتم حالا کو تامن عروس بشم. مامان گفت:داماد عجول ,صبح زود زنگ زد وقرار مرار آشنایی راگذاشت... با تعجب گفتم:نننننه!!!! گفت:اره,ترسیده از دستش بپری وبا لحنی شیطنت امیز ادامه داد... داماد جونم میگفت :خودشه وباباش ,متاسفانه پدر ومادرش وقتی کوچک بوده از هم جدا میشنومادرش میره خارج از کشور والان باپدرش تنها زندگی میکنند. درضمن منم بهش گفتم:که بابات بامانیست وازش جداشدم والان اینجا تنهاییم..... وای مامان چی میگفت؟!اولین بار بود که رو زبان میاورد,یعنی پدر من زنده است؟ مامان:حالا چرا رفتی تو فکر؟صبحانه بخور باید یه خونه تکونی درست وحسابی بکنیم,اخه زشته اینجا نامرتب باشه. ذهنم درگیر شده بود گفتم:ماماااان خستم.... گفت :باعشقی که توچشات دیدم ,خستگی معنا نداره.... با تعجب چهره ی مادرم را نگاه کردم ,باورم نمیشد مادر هم در زندگیش عشقی داشته اخر اینقدر مامان مریم تودار بود که نمیشد به عمق افکارش پی برد اما خواه ناخواه دلم از دستش گرفته بود چرا که من میتونستم پدر بالای سرم داشته باشم اما با یتیمی بزرگ شدم واین علامت سوالی بزرگ برایم بود که چرا؟؟ ادامه دارد.. واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ نویسنده