✨
#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و شـشــم
"کارن"
روزای آخر بارداری لیدا بود که یک روز،یکهو دردش گرفت.
رنگش سفید شده بود و از درد به خودش میپیچید.
اولین کاری که به ذهنم رسید اینکه زنگ بزنم به زن دایی بعدشم لیدا رو بغل کنم و ببرمش تو ماشین برسونمش بیمارستان.
از درد عرق کرده بود و فقط ناله میزد. هی میگفت:کارن زود باش دارم میمیرم..تروخدا زود برو.
با بالاترین سرعت رانندگی میکردم و حواسم به هیچی نبود.
الان فقط سلامتی دخترم برام مهم بود.
رسیدیم به بیمارستان که دیدم دیگه صدای لیدا درنمیاد.
بیهوش شده بود.
ترسیدم و سریع بغلش کردم بردمش تو ساختمون بیمارستان.
_دکتررررر بیاین زنم حامله است. تروخدا به دادم برسین.
تا پرستارا برانکارد رو آوردن،زن دایی و زهرا هم رسیدن.
لیدا رو بردن اتاق عمل و بهمون گفتن دعاکنین حالش خوب نیست.
زندایی با گریه و شیون نشست رو صندلی و زهرا هم آرومش میکرد.
واقعا کلافه شده بودم. کاش کاری از دستم برمیومد.
زهرا شروع کرد به ذکر گفتن و دعاخوندن.
زندایی هم فقط میگفت خدایا دخترمو نجات بده.
دعایی بلد نبودم اما فقط امیدوار بودم که جفتشون سالم از در بیان بیرون.
هرچند دلم اصلا روشن نبود وهمش شور میزد.
هی قدممیزدم و به زهرا نگاه میکردم.
همیشه خواستنی و معصوم بود.
نیم ساعتی گذشت که در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون.
اومد سمتم و با قیافه درهم گفت:شما پدر بچه این؟
_ب..بله چیشده اقای دکتر؟
زندایی و زهرا هم دویدن جلو.
_چیشده دکتر بگو به ما..دخترم حالش خوبه؟
دکتر به غم نگاهم کرد و گفت:متاسفانه همسرتون فوت کردن اما بچه سالمه. ما نهایت تلاشمون رو کردیم اما کاری از دستمون برنیومد.
زندایی افتاد رو دست زهرا و منم دستمو کشیدم رو پیشونیم.
اصلا باورم نمیشد.
یعنی لیدا رفته بود؟مرده بود؟
با قدم های بلند از بیمارستان بیرون رفتم و تو محوطه بیمارستان فقط قدم زدم و فکرای درهم کردم.
چرا لیدا؟مگه چیکار کرده بود؟اصلا باورم نمیشد که لیدا دیگه نیست.
من درحقش بدی کردم..خیلی بد شوهری بودم براش.
کاش برگردی و جبران کنم برات.
واقعا حس بدی داشتم. حالا باید چجوری بدیاموجبران کنم؟چیکار کنم بدون لیدا؟
چطوری بچمو بزرگ کنم؟
بدون مادر نمیتونم بزرگش کنم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو