(گردش لاک‌پشتها) 🐢یکی بود یکی نبود. خانم لاک پشته و آقا لاک پشته تصمیم گرفتند که همراه دو پسرشان به گردش بروند. آنها بیشه ای که کمی دورتر از خانه اشان بود را انتخاب کردند. وسایلشان را جمع کردند و به راه افتادند و بعد از یک هفته به آن بیشه قشنگ رسیدند. 🐢سیدهایشان را باز کردند و سفره را چیدند. ولی یکدفعه مامان لاک پشته با ناراحتی گفت: "یادم رفت در قوطی بازکن را بیاورم." پدر لاک پشته به پسر بزرگش گفت: "پسرم تو برگرد و آن را بیاور." پسرک اول قبول نکرد، ولی پدر برایش توضیح داد که ما بدون دربازکن نمی توانیم قوطی ها را باز کنیم و چیزی بخوریم و صبر میکنیم تا تو برگردی، ما به تو قول می‌دهیم. پسرک با ناراحتی به راه افتاد. 🐢سه روز گذشت، آنها خیلی گرسنه بود. ولی چون قول داده بودند باز هم انتظار کشیدند. یک هفته گذشت، پسر کوچکتر به پدر گفت: "میخواهی چیزی بخوریم؟ او که نخواهد فهمید." پدر گفت: "نه ما قول داده ایم و باید صبر کنیم." خلاصه سه هفته گذشت. مادر گفت: "چرا دیر کرده؟ باید تا حالا می رسید" پدر گفت: "آره حق با شماست، بهتر است تا او برگردد، لااقل میوه ای بخوریم." 🐢آنها میوه ای بر داشتند، اما قبل از اینکه بخورند صدایی به گوششان رسید که گفت: "آهان می دانستم تقلب می کنید." این صدای بچه لاک پشت بود که از پشت بوته ها بیرون می‌آمد. و گفت: "دیدید زیر قولتان زدید؟ چه خوب شد که نرفتم!!!!"😳 🌸🌸🌸