#قسمت_هفتم
#روشنا
رَاس ساعت دو بعد ظهر بیمارستان بودم از اتاق کوچک انتظار گذشتم ، خودم را به سمت سی سی یو رساندم که متوجه شدم پدرم آنجا نیست به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
ببخشید
بفرمائید
آقای حسام درخشنده تا دیروز در سی سی بو بودند الان
پرستار حرفم را نیمه تمام گذاشت به سمت کمد های آخر ایستگاه رفت پرونده ای از کمد خارج کرد و در حالی که سرش پائین بود به بخش منتقل شدند
به تابلوی بالای سرم نگاهی انداختم بخش بستری آقایان طبقه ی زیر زمین بود به سمت آسانسور رفتم اما شلوغی کلافه کننده ای داشت ،تصمیم گرفتم از پله ها خودم را به آنجا برسانم
که گوشی زنگ خورد نگاهی به صفحه ی آن کردم شماره ناشناس بود .
پاسخ ندادم و به سمت اتاق ها رفتم داخل راهرو یکی پس از دیگری بررسی کردم .
با صدای مامان به خودم آمدم
روشنک کجایی ؟!
در حالی که به سمت او می رفتم ؛مگر نگفته بودی بابا آنژیو🩺 شده پس باید ....
بی خیال آقای صدر را دیدی؟!
نگاهی به مرد بلند قد چهارشونه کردم، که کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت
در حالی که سبد گل کوچکی به دستم می داد 💐 ، سلام کرد
سلام ببخشید ...
مامان ادامه داد روشنک جان ایشان در شرکت پدر به تازگی مشغول به کار شدند بسیار آقای مودب و با فرهنگی هستند،به لطف کردند و یک ساعتی از وقتشان را قرار دادند تا به ملاقات پدر بیایند
زیر لب زمزمه کردم ...
ما از پونه بدش می آید در لانه اش سبز می شود 🐾🌿🐍
در حالی که به سمت اتاق بابا حرکت رفتم واکنشی به صدا های اطراف نشان ندادم .
سلام بابایی 😘
سلام دختر بابا کجایی پس ؟!
مامان گفت حالت بدتر شده انگار از دیروز بهتری ؟!
بابا در حالی که سرش را به طرف مامان چرخاند چیزی نگفت
مهم نیست دخترم تو چه خبر دانشگاه خوبه ؟💻
آهی کشیدم این روزا همه چیز بهم ریخته ....
نویسنده تمنا💋🎈