زن، زندگی آزادی قسمت هشتاد و یکم: درباز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود.. الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دست هاش را از هم باز کرد و گفت: زبونت را موش خورده که سلام هم نمی کنی؟! شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم: س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟! الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت و‌گفت: بیداری عزیزم ، می خوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانه های الی محکم ترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، نا خوداگاه شروع به گریه کردم...الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز می کرد. در بین هق هق هام گفتم: تو کجا رفتی؟ الان خدا تورو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم ،اما خدا میدونه سخت پشیمانم، یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم: اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن..‌یعنی اینا ،این ابلیس ها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم..الی تو یک فرشته ای فرشته.. الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش ،صورتم را قاب گرفت و گفت: خدا دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کاره ای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه.. هر کسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه ،اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی الی بوسه ای از گونه ام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت و‌گفت: بیا بشین اینجا اعجوبه... تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم:من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟! الی با تعجب گفت: یعنی خودت متوجه نشدی؟! ادامه دارد.. به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺