مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن ،زندگی، آزادی قسمت هشتاد و پنجم: به محض اینکه زینب از خونه زد بیرون، رفتم طرف تنها
زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و ششم: از جا بلند شدم، نه هیچ‌خبری نبود انگار نه انگار زینبی وجود داشت. وارد هال شدم و می خواستم به سمت آشپزخانه بروم که دوباره دردی شدی درونم شکمم پیچید، از بین راه برگشتم و به سمت توالت حرکت کردم. خدای من! فکر می کردم تمام شد،اما انگار هنوز باقی ست. جلوی روشویی ایستادم و آبی به صورتم زدم ،آاااخ دوباره... ترجیح می دادم روی تخت مثل نوزادی در شکم مادر، درخودم فرو روم تا کمی دلدردم ساکت شود. شیر آب باز بود که احساس کردم تقه ای به در خورد. به روی خودم نیاوردم ، فکر کردم خیالاتی شدم که برای بار دوم محکم تر در را زدند و صدای زینب از پشت در بلند شد: اینجایی سحر؟؟ حالت خوبه؟ همانطور که دستم را روی شکمم گرفته بودم و در خود می پیچیدم ، دستگیره در را پایین دادم و در را باز کردم و بیرون آمدم. زینب با دیدن حالت من، خودش را کنار کشید و گفت: چی شدی سحر؟ حالت خوبه؟ سرم را به دوطرف تکان دادم، درد دوباره پیچید و همانطور که لبم را به دندان می گرفتم گفتم: دارم میمیرم، یک کاری کن، از دیشب همه اش دلدرد و گاهی دلپیچه دارم، اما خبری نیست که نیست.. زینب دردش قابل تحمل نیست، چکار کنم؟ زینب که هنوز کیفش رو کولش بود و مشخص بود تازه آمده، دستم را گرفت و به سمت اتاق برد. مرا روی تختی که قبلا خودم انتخاب کرده بودم نشاند، کیفش را روی تخت روبه رویی پرت کرد و همانطور که کمک میکرد دراز بکشم گفت: وای سحر من معذرت می خوام، نمیدونستم که حالت اینقدر بد هست، بچه ها هم که ازت پرسیدن ، گفتم حالش خوب هست، نمی دونستم اینقدر درد داری، باید یه دکتر تو رو ببینه.. پاهام را کشیدم تو شکمم و گفتم: حرفش هم نزن، اصلا توان یک قدم برداشتن هم ندارم، اگر مسکنی چیزی داری که بهترم کنه بهم بده.. زینب دستی روی سرم کشید و گفت: لازم نیست تو جایی بری ، زنگ میزنم دکتر بیاد همین جا معاینه ات کنه. و با زدن این حرف به طرف کیفش رفت و گوشی اش را از کیف بیرون آورد و همانطور که شماره می گرفت از اتاق بیرون رفت. نمی دونم چقدر گذشت فقط می دانم اونقدر درد داشتم که بعد زمان و مکان از دستم خارج شده بود و با برخورد دستی سرد روی پیشونیم چشمام را باز کردم.. دوتا چشم آبی رنگ بهم خیره شده بود ، طرف تا دید چشام را باز کردم به انگلیسی گفت: سلام، حالت چطوره؟! یکدفعه متوجه شدم وای سرم لخت هست و اینم که یه مرد هست، ناخودآگاه، ملحفه رویم را کشیدم بالا و آهسته گفتم: زینب یه روسری برام بیار.. قلبم به شدت داشت میزد و پشتم داغ میشد و من نمی دانستم که این حالات به خاطر بیماری ام هست یا به خاطر نگاه نافذ این آقا که کسی غیر ازیک دکتر نمی تونست باشه.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿