#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_چهارم🎬:
رضا خیره به صفحهٔ مانیتور بود که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدای آقا مهدی بلند شد.
رضا از جا برخاست و در را باز کرد و همانطور که سلام و علیک و خوش و بشی با آقامهدی و دوستاش می کرد، آنها داخل اتاقش دعوت کرد.
رضا، صندلی پشت مانیتور را به آقا مهدی تعارف کرد و خودش پشت صندلی ایستاد و دو مردی که آقا مهدی آنها را فرید و مجتبی معرفی کرده بود دو طرف رضا ایستادند.
رضا نقطه قرمز را روی مانیتور نشان داد و گفت: تقریبا یک ربع هست که اینجا ثابت مونده به نظرم یا به مقصد رسیده یا می خواد استراحت کنه.
مهدی سرش را جلوتر برد و همانطور که با دقت صفحه را نگاه می کرد گفت: کجاست؟! و بعد خودش ادامه داد: فکر می کنم یزد باشه درسته؟!
رضا سری تکان داد و گفت: دقیقا، یکی از خیابان های فرعی شهر یزد هست.
مهدی رو به مجتبی گفت: سریع مرکز یزد را بگیرین
مجتبی چشمی گفت و مشغول شماره گرفتن شد و بعد از چند دقیقه گوشی را به مهدی داد، مهدی بعد از معرفی خودش و توضیحاتی درباره عملیات و کیسان، گفت: ببین داداش، فرد مورد نظر که الان ظاهرا در شهر یزد متوقف شده برای ما خیلی مهم هست، هم از لحاظ اطلاعاتی مهم هست و هم اینکه وجودش اینجا لازم و ضروری ست، لطفا به این جی پی اس که براتون ارسال می کنم مراجعه کنید ایشون را با کمال احترام به مرکز بیارین و هر وقت کار انجام شد به ما اطلاع بدین و من با اولین پرواز خودم را به اونجا می رسونم، مهدی نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: تاکید می کنم، سلامت این آقای دکتر کیسان محرابی برای ما مهم هست، قرار نباشه کوچکترین گزندی بهش برسه حتی اگر دیدین بین فرار کردنش و کشتنش یکی را باید انتخاب کنید، بزارید فرار کنه..
از ان طرف خط گفتن: چشم جناب سرهنگ، فقط جسارتا برای بازداشتش حکم قاضی می خواد...
مهدی گفت: حکم را من گرفتم براتون میفرستم، فقط حواستون باشه با احترام، طوری نباشه طرف فکر کنه زندانی هست و سلامتش تضمین باشه...
از پشت خط صدای چشمی آمد و مهدی گفت: الان حرکت کنید، به محض اینکه رؤیتش کردین، ما را هم در جریان بگذارید و تماس قطع شد.
مجتبی و فرید روی تخت رضا نشستند و فرید رو به رضا گفت: آقا رضا، اینجور که آقا صادق می گفتم سیستم این رد یابه با اونکه ما استفاده می کنیم متفاوت هست، میشه برام توضیح بدین چه جوریاست و چه چیزی اضافه تر از بقیه ردیاب ها داره؟!
رضا به طرف مبل تک نفره کنار تخت رفت و شروع به توضیح دادن کرد، هر چه که رضا بیشتر توضیح میداد، فرید و مجتبی که عمری خودشان توی این کار بودن متعجب تر می شدند.
بعد از صحبت های رضا، مجتبی رو به سرهنگ کرد و گفت: چه هوشمندانه! آقای سرهنگ به نظرم رضا هم دعوت کنیم مرکز خودمون، این آقا مهندس اونجا به کار ما و مملکت بیشتر می خوره هااا
مهدی که اصلا توی حال و هوای دیگه ای سیر می کرد لبخندی به روی رضا زد و گفت: اگر آقا رضا خودش بخواد چرا که نه...
حرف مهدی نیمکاره مانده بود که تلفن مجتبی به صدا درآمد.
مجتبی نگاهی روی صفحه گوشی کرد و گفت: از مرکزمون توی یزد هست و سپس تلفن را وصل کرد و روی بلندگو زد.
از اون طرف خط صدای پخته ای بلند شد: سلام مجدد جناب سرهنگ!
مهدی با حالتی دستپاچه همانطور که چشم به گوشی دوخته بود گفت: دکتر...دکتر را موفق شدین که...
از ان طرف خط گفتن: قربان! ما دیر رسیدیم، انگار ماشینی که دکتر محرابی سوار بودن از یه آژانس کرایه کرده بودن و قبل از اینکه ما برسیم، ماشین را تحویل دادن و رفتن،در ضمن ماشینی که مشخصاتش را شما دادین به نام دکتر محرابی کرایه نشده بود، یه اسم دیگه بود...
انگار دنیا دور سر مهدی به چرخش افتاده بود، دیگه چیزی از حرفهای همکارش نمی فهمید، آخه در یک قدمی پسرش کیسان بود و الان.....
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼