شب خفته است در مه و باران، دریغ و درد
میبارد آسمانی از اندوهِ بالگرد
شب خفته است در مه و آه است بر لبم
بستند خیمه در دل من ابرهای سرد
پشت گمان کمان شد از اخبار محتمل
با ما ببین که بی خبریها چهها نکرد
بادی که سرگذاشتۀ کوهِ غربت است
بادا خبر بیاورد از آن بزرگمرد
پشت سرِ مسافرِ خود آب ریختیم
سر میرود ز کاسه صبر، اشکِ غمنورد
باری بجو به دشت بلاشان، نه پشت میز
مردان روزگار چنیناند در نبرد
مسعود یوسف پور
کانال شاعر |
رسانه رواج |
مدرس۸