مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل دوم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #شوق_دیدار همهمه شدیدی بازار را فرا گرفته، هوای شرجی و گرم با و
از من جدا می‌شود و نم اشکی که حاشیه دیدگانش را تر کرده، می‌زداید. سعی در حفظ ظاهر دارد؛ اما انگار طاقتش تمام شده، نگاه عمیقش را به چشمانم می‌دوزد و با حسرت خاصی که در صدایش می‌غلتد، آرام می‌گوید: - عطر مسحورکننده‌ای از تو به مشامم می‌رسد. گویی بوی بهشت می‌ده، پیش امام بودی؟ سکوتم را که می‌بیند، خودش جواب خودش را می‌دهد و نجوا می‌کند: - پیش امام بودی! خوش به سعادتت اباعمرو! ابوطالب بعدازاینکه کمی آرام می‌گیرد، خداحافظی می‌کند و به‌محض اینکه از مقابلم کنار می‌رود، نگاهم با نگاه سبز رنگ مردی تلاقی می‌کند که انگار ساعت‌ها میخ و مجذوب من بوده. تمام اراده خود را به‌کار می‌گیرم که چشم از چشم‌هایی که خیره‌ام مانده بگیرم؛ اما جاذبه نگاهش مانع می‌شود. چفیه سیاهی روی صورتش بسته و از میان تمام اجزای چهره‌اش، تنها دو چشم برّاق دیده می‌شود. در چند متری‌ام ایستاده و حس می‌کنم می‌خواهد قدم‌هایش را به سمتم بردارد؛ اما انگار پاهایش به زمین چسبیده. تکان گلویش را به‌وضوح می‌بینم... این یعنی آب دهانش را با هزار زور و اضطراب فروخورده. حتی طعنه پسربچه‌ی گندمگونی که درحال دویدن، بی‌هوا به پهلویش می‌زند، نمی‌تواند او را به خود بیاورد. جمعیت در گذر است. سروصداها هم به نقطه اوج رسیده است، همهمه به قدری زیاد است که انگار هجوم آن می‌خواهد پرده گوش‌‌ها را پاره کند. از سروصدای اطرافم متوجه می‌شوم که در سمت چپم و قدری آن‌طرف‌تر، زنی با بی‌حیایی صدایش را بالا برده و ادعا می‌کند که در مغازه پارچه‌فروشی، کیسه سکه‌هایش را دزدیده‌اند. لحظاتی که می‌گذرد حتی صداها هم خاموش می‌گردند، نه اینکه بازار خلوت شده باشد، نه! انگار تنها گوش‌های من نمی‌شوند، مثل اینکه تمام حواس پنجگانه‌ام معطوف به این نگاه سبز و نافذ شده. بی‌حرکت ایستاده‌ام، حتی نفس‌هایم یک‌درمیان شده و حرکت قفسه‌سینه‌ام کند شده‌. اولین قدم را که به سمتم برمی‌دارد، صدای چیزی را می‌شنوم که در لحظه‌ای در وجودم فرو می‌ریزد. چشم‌هایم را تنگ می‌کنم و به راه قدم‌هایش می‌دوزم. درهمان‌حال با خود می‌اندیشم که او کیست و چه کاری با من دارد؟ بی‌شک آن طرز نگاه بی‌مقصود و بی‌منظور نبوده، حالا که عرصه را برای خود باز دیده و هیچ خریدار روغنی مقابل گاری‌ام نایستاده، قدم‌هایش را با احتیاط به سمتم برمی‌دارد. مرد تنومند و شانه‌پهنی از مقابلش می‌گذرد و برای لحظه‌ای نمی‌توانم او را ببینم. گردن می‌کشم تا مطمئن شوم هنوز دارد به سمتم می‌آید. انگار بیش‌ازحد کنجکاو و درگیر آن نوع نگاه شده‌ام، حالا نزدیک می‌شود؛ با هر قدم که برمی‌دارد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.مقابل گاری می‌ایستد و چفیه را از روی صورتش برمی‌دارد. مردمک‌هایم در میان ریش‌های نیمه‌بلند و حنابسته‌اش و حلقه مواج موهای سیاهش که از شدت عرق به ترقوه‌اش چسبیده، می‌چرخد: - سلام برادر‌. انگار با شنیدن صدا، تازه به خود می‌آیم: - علیکم‌السلام. - تو عثمان‌بن‌سعید عمری هستی، مشهور به اباعمرو! درست می‌گویم؟ نگاهم را تا چشمانش بالا می‌کشم، لبخند ملیحش دوستانه است: - بله و شما؟ - نامم زهری‌ است. - نام مرا از کجا می‌دانی؟ صورت بی‌روحش حالا رنگ به خود می‌گیرد. لب‌های چاک‌چاک‌شده‌اش را از هم می‌گشاید و می‌گوید: - مگر می‌شود شما را نشناسم؟ از بلادمان تا به اینجا به شوق دیدار شما و مولایم صد راه آمده و بی‌نهایت مال خرج کرده‌ام. بلندآوازه‌ای بردار! مشهور به امین ، خضوع و خشوع و ... . خودم از جعفربن‌مالک فزاری بزّاز شنیدم که امام حسن عسکری(ع) در حضور چهل نفر از خواص، شما را نائب اول امام زمان(عج) تعیین کرد. تن صدایم را پایین می‌آورم و زمزمه می‌کنم: - آرام‌تر صحبت کن، مسلمان! اطرافم را دید می‌زنم و بعدازاینکه مطمئن می‌شوم توجه کسی جلب نشده، رو به زهری می‌گویم: - اینجا چه می‌خواهی؟ به‌محض شنیدن سوالم مثل یک مرغ سرکنده بی‌قرار می‌شود، نگاهش را به زمین می‌دوزد و پارچه عبایش را چنگ می‌زند. چشم‌هایش میان صورت من و چهره‌ زمین که از شدت تازیانه خورشید ملتهب گشته، در چرخش است. لبخند دستپاچه و غمگینی می‌زند. احساس می‌کنم آن‌قدر اشک در چشمانش جمع شده که دیگر مرا نمی‌بیند. فشاری به چشمش می‌آورد و اشک‌های جمع‌شده بیرون می‌ریزد، با اضطراب می‌گوید: می‌خواهم مولایم امام زمان(عج) را ببینم.پس این ناآرامی ثمره عشقی‌ست که همچون پرنده‌ای در دلش لانه ابدی ساخته. لبخند می‌زنم... هرچه از دوست رسد، خوش است و این استیصال و بی‌تابی هم حاصل خواستن معشوق است. لبخندم آرام‌آرام گم می‌شود، به جز یک حالت مات چیزی از من نمی‌ماند. اگر به او بگویم نمی‌توانم این بی‌قراری‌اش را به قرار برسانم و حاجت دلش را بدهم، چه حالی می‌شود؟ نگاهم را از او می‌گیرم تا راحت‌تر بتوانم حرفم را به زبان بیاورم: - حاجتت اجابت‌شدنی نیست.... 🔶ادامه داستان در👇 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤