مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل سوم 💠 - سلام پدر. با شنیدن صدای محمد، گردن هردویمان به سمتش می‌چرخد، از دیدن قدوقامت رشیدش مثل همیشه سرشوق می‌افتم: - سلام جانِ‌پدر. نفس‌نفسی می‌زند، می‌فهمم مسافتی را عجولانه دویده، تا به ما برسد: - مهمان دارید! - کیست؟ نفسش را محکم و‌ پر‌صدا بیرون می‌دهد و می‌گوید: احمد‌بن‌اسحاق آمده. از شنیدن نام مبارکش، سریع گاری را به حرکت درمی‌آورم و به‌راه می‌افتم: - سابقه نداشته احمد بی‌خبر به بغداد بیاید. نامه‌ای، قاصدی، هربار به نحوی به ما اطلاع می‌داد که قصد آمدن دارد، شاید اتفاق مهمی افتاده. محمد پشت‌سرم می‌آید و با لحن متفکری می‌گوید: - اما چهره احمد آرام بود. بی‌اراده لبخندی می‌زنم و تصویر احمد در یادم تداعی می‌شود: - هنوز مانده تا رفیق قمی‌مان را بشناسی. - پس حاجت من چه می‌شود مؤمن؟ با شنیدن صدای زهری در جایم میخکوب می‌شوم. مکثی می‌کنم و بی‌توجه به او دوباره حرکت می‌کنم: - راستی پدر... آن مرد که پشت سرمان می‌آید کیست؟ دلم سکوت می‌خواهد، کاش محمد آن‌قدر مصرانه به‌دنبال پاسخ سوالاتش درگیرم نمی‌شد: - پاسخ مرا ندادی! این‌بار دیگر سکوت را جایز نمی‌بینم: - حاجتت برآورده‌شدنی نیست. فریادش ثبات ندارد، می‌لرزد: - خدمتگزاریت را می‌کنم! اصلاً... اصلاً بگذار چند وقت همراه و هم‌پای تو باشم، تا دلم آرام بگیرد، قول می‌دهم دست‌از‌سرت بردارم. از دیدن سکوتم سرجایش خشک می‌شود و دیگر صدای قدم‌هایش نمی‌آید. چند قدمی که راه می‌روم، طاقت نمی‌آورم و می‌ایستم‌. سر به سمتش برمی‌گردانم و طولانی نظاره‌اش می‌کنم. هاله‌ای از اشک سطح چشمانش را پوشانده و از همین فاصله هم درخشش پیداست. دلم راضی نمی‌شود که دلش را بشکنم و ذره‌ای به حالش توجه نکنم. در یک تصمیم ناگهانی به سمتش برمی‌گردم و به تقلید از خودش می‌گویم: - مؤمن بیا نزدیک. محمد درب را می‌زند و پسر دیگرم احمد که کم‌سن و سال‌تر از محمد است به استقبال‌مان می‌آید: - سلام پدر. - علیکم‌السلام، احمدبن‌اسحاق کجاست؟ - در اتاق منتظر شمانشسته است. بعد از گفتن این حرف از مقابل در کنار می‌رود. لنگ دیگر در را باز می‌کند، تا بتوانم گاری را داخل ببرم. ابتدا من و سپس محمد داخل حیاط بزرگ و دل‌بازی می‌شویم. عطر گل‌های باغچه‌‌ای که در سمت راست حیاط قرار دارد، شامه‌ام را نوازش می‌کند و مثل هربار حس خوشی به وجودم می‌بخشد. گاری‌ را در گوشه‌ای می‌گذارم و سپس به سمت در برمی‌گردم. زهری بیرون خانه ایستاده و با نگاه کنجکاوی، دیوارهای کاهگلی و منظره خانه را نظاره می‌کند: - چرا داخل نمی‌آیی؟ دستپاچه نگاهم می‌کند و خجالت‌زده می‌گوید: - مزاحم‌تان نمی‌شوم. لبخندی به رویش می‌زنم، تا احساس معذب بودن نداشته باشد: - مهمان حبیب خداست، تو هم مهمان مایی و تاج‌سر! داخل بیا و غریبی نکن. سر پایین می‌اندازد و به آرامی وارد می‌شود. به سمت حوض کوچکی که وسط حیاط قرار دارد، می‌روم و آبی به سروصورتم می‌زنم: - با رفیق قمی‌مان هم که آشنا شوی، دیگر محال است در خانه احساس غریبی کنی، شیرین سخن است و صمیمی! اطمینان دارم که زود باهم صمیمی می‌شوید. در اتاق اندک وسایلی چیده شده و زیر پایمان هم پوشیده از گلیم است. پنجره کوچکی در قسمت بالایی اتاق قرار دارد که نور را به داخل هدایت می‌کند. از وقتی وارد اتاق شده‌ایم، زهری مدام گلدان فیروزه‌ای را که طرح بی‌نظیری دارد و روی طاقچه گذاشته شده، نگاه می‌کند. چند پشتی هم روبروی دیوارها چیده شده و احمد به یکی از آنها تکیه داده. با دیدن ما از جا برمی‌خیزد و به سمتم می‌آید، با شوق در آغوش می‌گیرمش: - خوش‌آمدی برادر. - ممنونم رفیق. می‌خندد و ادامه می‌دهد: - بازهم مزاحم پیدا کردی. از او جدا می‌شوم و با اخمی ساختگی نگاهش می‌کنم: - چرا تو و رفیق تازه‌واردمان عادت به گفتن این جمله دارید؟ دیدن تو برای من مایه شوق و خوشحالیست، وقتی که می‌آیی به این خانه صفا می‌بخشی، قدمت روی چشمانم... . - لطف تو همیشه شامل حال من بوده. با دستم به او اشاره می‌کنم که بنشیند و خودم نیز کنارش جا می‌گیرم: - خبر نداده بودی که می‌آیی؟ حالش گرفته می‌شود و صدایش نیز پر از اندوه، با ابرو اشاره‌ای به زهری می‌کند که هنوز سرپا ایستاده و با چشمانش ظاهر اتاق را می‌کاود: - بهتر است تنها باشیم، می‌خواهم موضوع مهمی را مطرح کنم. - بسیارخب. سپس محمد را صدا می‌زنم و سراسیمه از حیاط می‌آید: - زهری را اتاق دیگری ببر و از او پذیرایی‌ کن. - چشم. وقتی محمد در را پشت‌سرشان می‌بندد، به سمت احمد برمی‌گردم: - خب، حالا بگو. در دستش تسبیح گرفته و با دست دیگر، ریش سپیدش را مرتب می‌کند. چهارزانو می‌نشیند و شروع به صحبت می‌کند: ... 🔶ادامه داستان در👇 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤