مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل نهم 💠 زهری از اینکه درخواست آمدن بدهد، خجالت می‌کشید. این را از حالت چهره و رفتارش خواندم‌. خودم به او گفتم که همراه من و حاجز بیاید و او هم با شگفتی پذیرفت. با اولین قدمی که داخل می‌گذارم، نگاهم را در بین جمع می‌چرخانم، تا شخصی که ظاهرش را طبق گفته‌های محمد در ذهنم ساخته‌ام، پیدا کنم. از هر قشری در مجلس حضور دارد، از صائب خرما‌فروش گرفته تا ابراهیم که چند هکتار زمین و دام دارد. به احترامم چند نفری به‌پا می‌خیزند، بقیه هم تا برخاستن آنها را می‌یینند، اراده به بلند شدن می‌کنند. پیرمردی سالخورده که چهره مهربانی دارد، برای من، حاجز و زهری جا باز می‌کند‌. در حیاط، زیر آفتاب‌گیری که سایه انداخته، می‌نشینیم و سکوتی جمع را فرا می‌گیرد. از صورت‌ها می‌خوانم که بیشترشان مرا می‌شناسند و از مسئولیتم باخبرند و چند نفری هم تا به حال مرا ندیده‌اند. شخصی که درست مقابلم نشسته را زیرنظر می‌گیرم. هیکل پر و درشتی دارد، صورتش کشیده و ریش سیاهش نسبتاً بلند است، چفیه سیاهی هم بر روی سرش انداخته و با عقال آن را بسته، دو طرف ردای قهوه‌ای‌اش سنگ‌های قیمتی به شکل نوار از بالا تا پایین دوخته شده. چهره‌ی اخمو و بی‌حوصله‌ای دارد، زانوی چپش را به بغل زده و زانوی راستش را به زمین تکیه داده. انگار که چیزی از من طلب داشته باشد، با حالت جبهه‌گیرانه‌ای نگاهم می‌کند. چشم از او می‌گیرم که صدای حاجز به گوشم می‌خورد: - بسم‌اللّه... شروع کنید. ابتدا جوان لاغر اندامی می‌گوید: - بحث آن روز بر سر موضوع امامت بود و اینکه آیا امام عسکری(ع) از خود فرزندی به‌جا گذاشت؟ همان پیرمرد مظلوم و مهربانی که کنارم نشسته، با صدای ضعیفی می‌گوید: - خب معلوم است که به‌جا گذاشته، مگر می‌شود زمین از حجت خدا خالی بماند؟ ابن‌ابی‌غانم کلافه و به ستوه آمده، سر تکان می‌دهد و صدایش را بالا می‌کشد: - خب اگر حضرت عسکری(ع) فرزندی دارد که جانشین اوست، خب کو؟ نشانم بده! با صدای بم و سرشار از آرامشی در مقابل حرفی که زده می‌پرسم: - تو خدا را هم نمی‌بینی، آیا باز با این وجود بودنش را انکار می‌کنی؟ عصبانی لب‌هایش را روی هم می‌فشارد، حالا صدای شخص دیگری به گوش می‌رسد: - فدایت شوم، من هم همین را می‌گویم. ابن‌ابی‌غانم دست‌هایش را دور زانوی چپش حلقه می‌کند و خشمگین‌تر از قبل به نظر می‌رسد. - اصلاً تو چه کسی هستی که این چنین با اطمینان سخن می‌گویی؟ لحن صحبتم سفت و مستحکم است: - من نائب همان امامی هستم که تو بودنش را انکار می‌کنی، نائب امام این زمانه! پوزخندی می‌زند و با تمسخر نگاهش را در میان جمع می‌چرخاند: - می‌بینید برادران! ادعا هم می‌کند که نائب امام زمان(عج) هم است؟ لبخند خونسردی می‌زنم و با صدای خونسردتری می‌گویم: - ادعا نیست. شخص چهار شانه و هیکلی که کنار ابن‌ابی‌غانم نشسته، شروع به بیان توضیحاتی می‌کند: - تاکنون یازده امام بعد از خاتم انبیا(ص) به صحنه گیتی پا گذاشته و مؤمنان نیز طبق فرمایشات آنان عمل کرده‌اند. هر سوال دینی و شرعی هم که داشتند، یا نامه نوشته و آن را به دست امام می‌رساندند یا به خدمتشان حضور پیدا کرده و به‌صورت شفاهی می‌پرسیدند. حالا امام عسکری به شهادت رسیده، گزینه‌ای مناسب‌تر از جعفر نیست که بتوان او را به‌عنوان امام پذیرفت. خب بالاخره جعفر برادر امام است و از پوست، گوشت و استخوان آن حضرت! جهل! جهل! امان از این جهل و نادانی که این افراد در آن غوطه‌ور گشته‌اند: - هابیل و قابیل هم برادر بودند، مسلمان! اینکه جعفر هم‌خون امام است، دلیل نمی‌شود که او را به‌عنوان امام و رهبر پذیرفت. جعفر شیّاد است! عیاشی شراب‌خوار! چطور می‌توان چنین شخص ناپاکی را به‌عنوان امام پذیرفت و از گفته‌های او اطاعت کرد؟ از گفته‌های کسی که هیچ علمی در دین و شرع ندارد و حتی نماز خود را چهل روز ترک کرده بود که شعبده‌باز شود! جعفر مال امام را که برادرش بود، برده و خورده است و زمانی آرامش و آسایش را هم از خانواده امام سلب کرد! شما را نمی‌دانم؛ اما نمی‌توانم این شخص را به‌عنوان امام بدانم‌. ای مؤمنان! اراده‌ خدا را دست‌کم نگیرید. خداوند اگر نخواهد حتی برگی از درخت بر زمین نمی‌افتد؛ حالا هم خواست خدا بوده که امام دوازدهم از دیده‌ها غایب شود، آن هم نه بی‌دلیل؛ بلکه به‌خاطر خطری که از طرف حکومت عباسی و خلیفه معمتد ایشان را تهدید می‌کرد. اگر از وجود امام دوازدهم اطمینان حاصل پیدا کنند، لحظه‌ای هم غفلت نکرده و او را به شهادت می‌رسانند. نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم: - خلاصه ای مؤمنان‌! چرخش آسمان و زمین، بودن خورشید در بی‌کران آسمان و بعد هم پدیداری ماه، عین حضور امام است که اگر نباشد، تمام زمین از هم فرومی‌پاشد. 🔶ادامه داستان در👇 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤