بالا و پایین شهرمان (3) داستان از اینجا شروع می‌شود که: جوان پولدار شهری به برادر روستایی‌اش می‌گوید: «اگر می‌خواهی خوب باشی، باید شهری بشوی.» این حرف برادر پولدار باعث کوچ کردن برادر روستایی‌اش به شهر می‌شود، اما چون هیچ آهی در بساط ندارد و برادرش به او کمک نمی‌کند، به امید زندگی در عرش، به زندگی روی فرش راضی می‌شود. خلاصه، این جوان روستایی داستان ما، زندگی را با خوبی و خوشی در منطقه‌ای از تهران شروع می‌کند، اما داستان از جایی شروع می‌شود که کاری که جوان روستایی بلد بوده، در تهران پیدا نمی‌کند. انگار که از بالای برج میلاد با آسانسور، طبقات پسرفتی را طی می‌کند. نهایتاً بیکاری همانا و معتاد شدن جوان زبر و زرنگ روستایی ما هم همانا و... . آخرش بابام گفت: «این یک مثالی بود از اینکه بفهمیم چرا در شهر بالا و پایین داریم.» @madresenama | madresenama.ir