" مدیـونالحســــین "
امشبهرکیتوهیئتبهممیرسیدمیگفت رقیهجانزیارتتقبول منمفقطلبخندمیزدمو نمیتونستمبگمجاموندم چونچشماممنتظربودتاهزارتا حرفِنگفتهروبباره . . آرهروحمخستهشده . . اونقدریکهنهمیتونم خوببخوابمونهبیدارباشم ؛ نهچراغروشنکنمونهخاموش ؛ نهراهبرمونهبشینم ؛ نهبخندمونهگریهکنم ؛ انگاربهمشوکواردشدهنتونستمبرمامسال . . آقایامامحسین روحو . . روانو . . قلبو . . دلم! همهشدلتنگته ; ) یکاریکندورتبگردم
خنده بر لب میزنم تا کس نداند درد من ورنه دنیای بی کربلا خندیدن نداشت ..!