دلم می لرزد خدا... فقط چند ساعت دیگر تا پایان باقی مانده است... دلم می‌لرزد خدا... از شیطانی که پشت دروازه‌های رمضان، کمین کرده است...  از دنیای شلوغی که منتظر است، چنان مشغولم کند، که تو را در  هیاهوی روزهايش، گم کنم...  از نفْس خبیثی که آرامش امروزش را،  حاصل عبادت هایش می‌داند... نه حاصل عنایت‌هايت!!!  خدا... دلم، تو را برای همیشه می‌خواهد... آغوش گرم و بی‌همتای تو را... که آرامشش را حتی در آغوش مادرم نیز، تجربه نکرده‌ام... من... از دنیای بدون تو... می‌ترسم...  از شب‌های سیاهی که نور یاد تو، دلم را روشن نمی‌کند... از روزهای سپيدي... که بدون هم نفسی با تو... تاریک‌ترین لحظه‌های عمر من هستند... قلبم... بهانه‌های لحظه وداع را آغاز کرده است...  و دستانم... لرزش ثانیه‌های وداع را، پیش کشیده‌اند... چه کنم...؟ بی سحرهای روشن...؟ بی زمزمه‌های ابوحمزه...؟  بی اشک‌های افتتاح... ؟ نرو از خانه ما....دلبرم... نرو... من بی تو... از پر کاهی سبک‌ترم... که به اشاره‌ای، اسیر دست شیطان می‌شود...  نرو از خانه ما... بمان... همین جا... در لابلاي تاروپود سجاده‌ای که به نگاهت خو گرفته است... بمان... من... بی تو... فقیرترین انسان عالمم... خدای من •┈┈••✾••┈┈• 💐 💐 https://t.me/mafatigyy ☘☘☘☘☘☘☘ https://eitaa.com/mafatholjenan ☘☘☘☘☘☘ 🤲☘ 🤲♥️ •┈┈••✾••┈┈•