🔰 وقتی‌که « زُبیر » ، دوّمی را با اسم «مادربزرگِ معروفش» خطاب می‌کند... سلمان گوید: 🔹 بعد از آنکه از امیرالمومنین علیه‌السلام به زور بیعت گرفتند، در مسجد به سراغ ما آمدند؛ به سمت آمده مرا گرفته و آن قدر بر گردنم زندند که وقتی رهایم کردند، گردنم مانند تاولی برآمده بود. آنگاه دستانم را گرفته و پیچاندند و به زور بیعت کردم. 🔸 پس از من ابوذر و مقداد نیز به زور بیعت کردند. سپس به سمت زبیر رفتند و به او گفتند: بیعت کن، ولی او بیعت نکرد. عمر ، خالد و مغیرة به همراه عده‌ای دیگر به وی هجوم بردند و شمشیرش را گرفتند و آن را آن قدر بر زمین زدند تا شکسته شد و سپس یقه او را گرفتند؛ 🔹 زیبر در حالی که عمر بر سینه‌اش نشسته بود، گفت: ای فرزند صَهّاک! به خدا سوگند اگر شمشیرم در دستم بود، از من منصرف می‌شدی. ای فرزند صَهّاک! بدان که به خدا سوگند اگر این متجاوزانی که تو را یاری کردند نبودند، دستت به من و شمشیرم نمی‌رسید؛ 📋 لِمَا أَعْرِفُ مِنْ جُبْنِکَ وَ لُؤْمِکَ وَ لَکِنْ وَجَدْتَ طُغَاةً تَقْوَی بِهِمْ وَ تَصُولُ 🔻زیرا من خوب می‌دانم که تو ترسو و پَست هستی، تو این متجاوزان را پیدا کرده‌ای که به وسیله آنان نیرومند شده‌ای و حمله جرأت یافته‌ای. 🔸 عمر خشمناک شد و گفت: آیا صَهّاک را به یاد من می‌آوری!؟ زبیر گفت: مگر صَهّاک که باشد؟ چرا نامش را نبرم؟ همه می‌دانند که او زنی زناکار بود، مگر منکر این هستی؟ مگر او کنیز حَبشی جدّم عبدالمطلّب (مادر زبیر، صفیّه، دختر عبدالمطلب بود) نبود که جدّ تو نُفَیل، با او زنا کرد و پدرت خطّاب را به دنیا آورد و عبدالمطلب پس از آن جریان، او [صهاک] را به نفیل بخشید و بعد پدرت متولد شد، پدرت بَردهٔ جدّ من و فرزند زناست. 🔹 ماجرای رسوایی نَسب عمر در مسجد، بالا گرفت. در این هنگام ابوبکر از منبر پایین آمد و میان آن دو میانجی‌گری کرد و هم دیگر را رها کردند. 📚کتاب سُلیم بن قیس، ص۸۵ 📚بحارالانوار ج۲۸ ص۲۷۷ @Maghaatel