روزنوشت پنجم ام‌اس و رنج‌های شاعر بودن زندگی یک نورولوژیستِ شاعر اصلا مثل بقیه‌ی آدم‌ها نیست. حتی مثل بقیه‌ی نورولوژیست‌ها، یا بقیه‌ی شاعرها هم نیست. نمی‌دانم غلبه‌ی نیمکره‌ی راست برای یک پزشک برتری‌ست یا نقصان. اینکه دختر هم‌سن‌وسال خودت را با تاری دید بستری کنی و چیدمان ضایعات در مغزش -که شبیه سرانگشتان بتهوون هنگام نواختن کاواتینا با اشک‌های سرکش است- فریاد برآوَرَد که «من ام‌اسم!»، اتفاق تازه‌ای برای متخصص مغز و اعصاب نیست. اما تلاطمی که در جان من افتاده، نمی‌دانم آیا همه‌ی نورولوژیست‌ها تجربه کرده‌اند؟ یا ویزیت چنین بیماری، بخشی از روز کاریشان بوده که اندوهِ چشیده‌شده را با روپوش و چکش رفلکس در بخش جا گذاشته‌اند. قاعدتاً برای خیلی‌هاشان پیش آمده که یلدایشان را با «حتما سیر بدی ندارد» و «ال‌پی کنم یا نه» و «کرایتریا را پر نکرده‌است...» گذرانده‌اند. حتما که آدم‌های شبیه به من بسیارند. و رنج، تجربه‌ی مقدس تمام آدم‌هاست. اصلا چه حادثه‌ای در درون یک انسان، از غم اصیل‌تر و بامعناتر است؟ اما اینکه بیمار، نگرانی‌ها و دلهره‌هایش، آینده‌اش، خانواده‌اش، عزیزانش، فراز و فرود بیماری‌اش و... جایی در روحشان برای زیستن بگزیند، شاید کمتر پیش بیاید. چشم‌هایش را، حالا که تربت نیستم سپردم همکارم دوباره معاینه کند. از یک سو آشفته‌حالم که خودم خانم ب را ترخیص نکردم و توصیه‌های قبل از رفتنش را نشد با تأکید بگویم، از طرفی شاکرم که آن چشم‌ها را قبل از رفتن ندیدم، که اگر اصرار می‌کرد «التهاب مغز» دقیقا چیست و نام درست بیماری‌اش چه بوده، به زبان آوردن واژه‌ی ام‌اس برایم و برایش بی‌نهایت سخت بود. و من هنوز نمی‌دانم، نورولوژیست شاعر بودن، یا شاعر نورولوژیست بودن خوب است یا بد. شما چه فکر می‌کنید؟ http://heiran.blogfa.com/post/11 @maghzesabz