#یک_داستان_یک_پندبزرگ مردی را در شهر تمکّن و بهره زیادی از دنیا خداوند عنایت کرده بود، و از ابتدای روز تا پایان شب مردم به درب خانه او برای رفع مشکل شان مراجعه می کردند و مرد کمک حال شان بود. مرد را پسری نو رَس و جاهل بود که روزی بر پدر خرده گرفت و گفت: در تعجبم تو خلقی را خدمت می کنی که روزی تو را اگر حاجتی به آنان واقع شود کسی از آنان مشکل تو نگشاید، حتی اگر این حاجت تو کشیدن خاری از پای تو باشد که در وسع و توانِ آنان است.
پدر گفت: فرزندم! در عنایت خدا بر پدرت همین بس که بندگان خویش برای رفع حاجت به سمت خانه من روانه می سازد؛ و من شگفتم از اندیشۀ تو که منتظر روزی هستی که پدرت را بر این خلق حاجتی پیش آید، و خداوند بزرگ ترین حاجت مرا اجابت نموده که مرا برای حاجتی روانه درب خانه این مخلوق تاکنون نکرده است. اگر در خانه خویش بنشینی و حاجتی از خلق بگشایی بسی بر تو سودمندتر از آن است که تو را حاجتی خلق کند و روانه درب خانۀ خلق خود سازد.
پس فرزندم بدان که برنده این آزمون الهی پدر توست و نه دیگران!!!#ثوابنشرمطالبهدیهبهحضرتحجتعج🌤
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید#مهدویت_بصیرت
🆔 @mah_daviat313