بِرتی زنبورعسل جوان و مغروری بود. هرروز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شد، قطره‌ی شبنمی را پیدا می‌کرد تا خودش را در آن ببیند و از خودش تعریف کند. چیزی که خیلی باعث غرور او می‌شد، نوارهای سیاه روی بدنش بود. چون او فکر می‌کرد هیچ حیوانی نمی‌تواند چیزی زیباتر و قشنگ‌تر از آن‌ها داشته باشد؛ اما او از این‌که فقط یک جفت خط روی بدنش داشت، ناراحت بود و همیشه آرزو می‌کرد که خط‌های بیش‌تری داشته باشد. بااین‌حال، به خودش می‌گفت: «همین دو تا خط هم خیلی قشنگ هستند.» اگر خط‌های بیش‌تری داشت، پر خط‌ترین زنبور آن منطقه می‌شد و همه‌ی حیوانات، او را تحسین می‌کردند. پس فکری به سرش زد: «من می‌دانم چه‌کار کنم. باید از سایر حیوان‌های خط‌دار بپرسم که چه طور این‌همه خط‌دارند. شاید من هم مثل آن‌ها بشوم.» بِرتی از جایش بلند شد و پرواز کرد تا بتواند حیوانات خط‌دار را پیدا کند. از روی دشت‌ها و دریاها پرواز کرد، بالاخره به سرزمینی رسید که در آن حیوانات خط‌دار زندگی می‌کردند. اولین حیوانی را که دید، شبیه اسب بود. به‌طرف او پرواز کرد و روی دماغش نشست و به او گفت: «سلام آقای گربه!» ببر غرش‌کنان گفت: «من بَبرم؛ نه گربه. در ضمن، از پشتم بلند شو!» بِرتی گفت: «خیلی ببخشید، فقط می‌خواستم از شما بپرسم چه جوری این‌همه خط روی بدن شما درست شده؟» ببر گفت: «من از اول این خط‌ها را نداشتم. وقتی کوچولو بودم، یک روز داشتم با یک گوله نخِ سیاه، بازی می‌کردم که ناگهان توی نخ‌ها گیر کردم. از آن روز به بعد، این خط‌ها روی تنم باقی مانده.» با گفتن این حرف‌ها ببر شروع به خندیدن کرد و ازآنجا دور شد. بِرتی، بازهم به راهش ادامه داد. پس از مدتی، کِرم خط‌دار درازی را دید که بین علف‌ها می‌خزید. روی دم او نشست و گفت: «سلام کرم کوچولو!» مار هیس هیس کنان گفت: «من مارم؛ نه یک کرم. در ضمن از روی دمم بلند شو!» بِرتی گفت: «آه، متأسفم! نمی‌خواستم شما را ناراحت کنم. فقط می‌خواستم بدانم که چه جوری این‌همه خط روی بدن شما درست شده؟» مار گفت: «خب، رنگ من اول قهوه‌ای بود. یک روز که داشتم از جاده رد می‌شدم، چراغ راهنمایی مرتب سبز و قرمز می‌شد. وقتی به آن‌طرف جاده رسیدم، متوجه شدم که تمام بدنم پر از خط‌های سبز و قرمز شده.» مار با گفتن این حرف‌ها خنده‌ای کرد و رفت.