«اگه فرزندت با گریه حرف میزنه این رو واسش بخون» روی زیباترین درخت جنگل قناری کوچولویی با پدر و مادرش زندگی میکرد. اسم این قناری کوچولو خوشزبون» بود. خوش زبون اسمی بود که پدر و مادرش انتخاب کرده بودند. چون او خیلی قشنگ و زیبا حرف میزد همه پرنده ها و جانوران آنجا عاشق آواز خواندن خوشزبون بودند. خوش زبون بچه ای بود که همه دوستش داشتند، اما پدر و مادرش او را از همه بیشتر دوست داشتند آنها دوست داشتند که اگر او کمکی میخواهد به او کمک کنند یا اگر چیز مناسبی میخواهد به او بدهند. اما همیشه این اتفاق نمی افتاد همیشه پدر و مادر خوش زبون به او کمک نمیکردند یا چیزی که میخواست به او نمیدادند. برای همین بعضی روزها خوش زبون با ناراحتی میخوابید. یک روز که خوش زبون از دوستش ناراحت شده بود با ناراحتی و گریه کنان پر زد و پیش مادر آمد به مادر گفت: « اوووو مممممم منووووو مممممم ااااا ووووو!» و دوباره بلندتر از قبل گریه کرد. او خیلی ناراحت بود و دوست داشت مادر به او کمک کند. مادر هم دوست داشت به او کمک کند اما اصلا حرفهای او را نفهمید. چون با گریه حرف میزد. آن روز خوش زبون با ناراحتی به رخت خوابش رفت. او خیلی غصه میخورد. چون از دوستش ناراحت شده بود و مادر هم به او کمک نکرد. کم کم خوش زبون خوابش برد. او خواب جالبی دید. قناری دانای جنگل در خواب او آمد. او خیلی خوشحال شده بود. همیشه آرزو داشت قناری دانای جنگل را ببیند. قناری دانا به او نزدیک شد و گفت: چی شده که انقدر ناراحتی‌خوش زبون جنگل؟!». خوش زبون جواب داد: « دوستم ناراحتم کرد رفتم از مامانم کمک بگیرم با او حرف زدم اما اصلا کمکم نکرد خیلی ناراحتم الان!». قناری دانا گفت: « به مامان چی گفتی که کمکت نکرد؟!». خوش زبون با ناراحتی گفت: « بهش گفتم اون منو ناراحت کرد. چون اسباب بازی منو برداشت و بهم حرف بدی زد!». قناری دانا گفت : « اگه اینطور میگفتی مامانت حتما کمکت میکرد. من اونجا حرفای تو رو شنیدم تو اینطوری گفتی: اوووو ممممممم مننووووو مممممم ااااااا ووووو. چون اون موقع خیلی ناراحت بودی و گریه میکردی برای همین درست حرف نزدی و مامانت چیزی نفهمید!». قناری دانا ادامه داد و گفت: «اگه با گریه حرف بزنی، کسی چیزی نمیفهمه بهتره اون لحظه یکم صبر کنی وقتی گریه ت آروم تر شد سه تا نفس عمیق بکشی بعد به خودت بگی مامان کمکم میکنه. بعد با مامان حرف بزنی» خوش زبون وقتی این حرف ها را شنید از خواب بیدار شد. صبح شده بود و خوش زبون هنوز خیلی ناراحت بود. او میخواست با گریه پیش مادر برود و حرفهای دیروز را تکرار کند که ناگهان یاد حرفهای قناری دانا افتاد. برای همین اول کمی صبر کرد گریه اش آرام تر شد. بعد چند تا نفس عمیق کشید گریه اش خیلی زود تمام شد ،سپس به خودش گفت: « مامان اگه بتونه بهم کمک میکنه و بعد پیش مامان رفت و گفت:« مامان دیروز اون دوستم منو ناراحت کرد چون اسباب بازی منو برداشت و بهم حرف بدی زد چکار کنم مامان؟!». مادر که حالاحرف های او را فهمیده بود اول او را بغل کرد و بعد به او کمک کرد. حالا هم خوش زبون خیلی خوشحال بود و هم مادر وقتی مادر دور شد خوش زبون به آسمان نگاه کرد و از قناری دانا تشکر کرد. او برای همیشه خوش زبون جنگل ماند. پایان... @mah_mehr_com