" " ۱۰ شهريور ۱٣٩٩ امروز عصر كه به خانه آمدم حانيه زهرا مثل هميشه نبود. آرام آرام روي زانوهايش راه مي رفت و سمت درب مي آمد. هميشه وقتي درب خانه را باز مي كنم اينگونه به استقبالم مي آيد. سرش را بالا مي آورد و به چهره ام نگاه مي كند. لبخند مي زند و منتظر است تا بغلش كنم و او سرش را روي شانه ام بگذارد و اينگونه چند دقيقه اي پيش پدر ناز بيايد. پدر نيز با هر خستگي و مشغله ذهني كه باشد با انرژي به او سلام مي دهد و تنها دخترش را با شوق به آغوش مي كشد. اما امروز با روزهاي ديگر متفاوت است. او مثل هر روز داد نمي زند و با صداي بلند نمي خندد. درست لحظه اي كه از زمين بلندش مي كنم مي بينم زير چشم راستش قرمز شده است. از مادرش سوال مي كنم چه اتفاقي افتاده؟ صورتش را كجا زده كه قرمز شده؟ مادر مي گويد دندان چهارمي كه در حال در آمدن است هم امروز سر زده و ادامه مي دهد كه ظاهرا بچه ها بيست دندان شيري در مي آورند كه مي افتد. قرمزي و گودي زير چشم هايش نيز به همين علت است. سرش را بالا مي آورم و با دقت بيشتري زير چشم هايش را نگاه مي كنم كه هر دو گود افتاده و قرمز شده اند. بي اختيار مهر پدر و فرزندي باعث مي شود خوشحالي را در كنار ناراحتي با هم تجربه كنم. خوشحالي از در آوردن دندان و ناراحتي از اذيت شدن او. دست نوازشي روي صورتش مي كشم و كمي با او حرف مي زنم و قربان صدقه اش مي روم. به مادرش مي گويم كه من و حانيه زهرا مي رويم تا كمي در محيط باز اطراف خانه قدم بزنيم. روزهايي كه با هم بيرون از خانه نرويم قدم زدن در خيابان و كوچه هاي اطراف، تنها تفريح بيروني او مي شود. ادامه دارد... @balandegi