#آقای_جلف_من
قسمت 82💕
محیا سعی می کرد بهم نزدیک شه و باهام حرف بزنه ...
بعد ازاینکه وسایلش و جمع کردم از اتاقش زدم بیرون ... بادراومدن صدای زنگ در چادرمو سرم کردم
و در و باز کردم ... بادیدن ستاره خانوم لبخندی زدم و گفتم :
من _ سلام ستاره خانوم
لبخند تحسین آمیزی زد وبالحن خاصی گفت :
ستاره خانوم _ سلام عزیز دلم ...
رفتم کنار وگفتم :
من _ بفرمایید داخل
بدون تعارف وارد شد که مامان سریع از آشپزخونه دراومد و خیلی صمیمی اومد پیش ستاره خانوم
ستاره خانوم پهن شد رومبل و منم مجبوری رفتم توآشپزخونه تایه شربت بریزم بیارم میل کنن
صدای محیای لوس به گوشم رسید
محیا _ سلام مادرجون ... خوش اومدین
زیرلب اداش و درآوردم :
من _ سلام مادرجون ... خوش اومدین
یه عـــــــــــــوقم زدم و از آشپزخونه خارج شدم ... شربت و گرفتم سمتش ...
بالبخند برداشت و گفت :
ستاره _ ماشاهلل ممنون دختر عزیزم
بامن بود ؟ جـــــــــــــــــون من ؟ عه واقعا ؟ باشه
من _ خواهش می کنم ... نوش جان
محیا _ چخبر مادرجون ؟
چشم غره ای بهش رفتم و رومو کردم اونورم ...
ستاره خانوم _ والا مادرجون رفتم سفارش حنا دادم ... یه زحمتی دارم برای محدثه خانوم گل
رومو سریع کردم سمت ستاره خانوم ... لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
من _ درخدمتم
لبخندش کش اومد و گفت :
ستاره خانوم _ یه زحمتی بکش نیم ساعته دیگه برو حنا روبگیر ... البته پسرم ماهان هم همراهتون
میاد ... پسرم ماشاهلل خیلی آقائه
یکی به من مشما بده ... فقط خواهشا مشکی باشه ... باالا آوردم معلوم نشه
درصورتی که نیش محیا باز بود گفت :
محیا _ چرا که نه ... محدثه سرش درد می کنه برای این کارا
مامان یدونه محکم زد به پهلوش که فکر کنم دیگه بچه دار نمیشه
لبخند مصنوعی تر زدم و گفتم :
من _ البته ... چشم
چادرم و عصبی کشیدم روسرم وهمین طور که پامو محکم می کوبیدم روزمین راه افتادم سمت بیرون
بدون خدافظی اومدم بیرون که ماهان تکیه زده به میله راه پله ها بالبخند کجی به
من زل زده بود
من _ علیک سلام ... خواهشا زودتر بریم من کار دارم
بعدم بی اهمیت بهش جلوتر راه افتادم ... صدای قدمهاش و پشت سرم میشنیدم
ادامه دارد