#لجبازی_نکن
صدوسیویک
-مامان....چیزه.... چرا در نزدی؟
-..مثل... اینکهم....من بد موقع مزاحم شدم.
وای مامان من چی فکر کرده خاک توسرم. اون وضعیت واقعا هم نشان دهنده چیز دیگه ای
نبود. با تته پته گفتم
-ن...نه نه مامان من موهام گیر کرده بود.
-من میرم فکر کردم دزده پچ پچ میکنه.
-اوف هیراد دیدی چی شد؟
-نه ندیدم!
-مسخره نکن. اوف موهام خیلی درد گرفت. توهم با این فکرت.
-خواستم کمک کنم مثال.
-ولی گند زدی مثال.
-اه ول کن چقدر حرف می زنی.؟ بگیر بخواب منم االن میام.
رفتم حموم شلوارم رو با یه شلوارک و تاپ عوض کردم. از حموم خارج شد م. در رو بستم و رفتم
پیش هیراد دراز کشیدم.
-خوابیدی!؟
سکوتش وریتم منظم نفس هاش حاکی از این بود که خوابیده.
منم چشمام رو بستم و به خواب رفتم.-صبح بخیر
-علیک السالم صبح تو هم بخیر
-برام چایی بریز االن میام.
-باشه
شروع کردم ریختن چایی برای رهام. بابا رفته بود سرکار. هیرادم قرار بود عصری برگرده خونه.
من بدون اون چیکار کنم؟اونم۲۰روز؟
قرار بود بره عید برگرده. دلم واسش تنگ میشه.
-حواست کجاست؟
-ها؟ببخشید
- رها میشه این عادت《《ها》》گفتنت روکنار بزاری؟ به جاش بگو بله.
-نمی تونم گلم عادتمه.
دیگه چیزی نگفتیم و شروع کرد یم خوردن. ماشاهللا همه سحر خیزهستن. بیدار شدن صبحانه
خوردن و رفتن پی زندگیشون.
-من میرم با مامان حرف بزنم.
-رها؟ لطفا راضیش کن. امیدم به توئه
-نگران نباش.
تو سینی دوتا چایی ریختم. و رفتم .پیش مامان. روی مبالی قهوه ای رنگ حال نشسته بود
گلدوزی سفیدش دستش بود و حسابی مشغول کار بود.