ایثارگران برزول
نماز نا تمام
فصل ششم؛ صفحه اول:
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
مصاحبه: مرتضی سمیعینیا؛
کمیل کمالی
تدوین: کمیل کمالی
........
انفجار در مقام تخاطب
تیپ زرهی رمضان، عملیات قادر
بااینکه تیپ همدان در عملیاتها بهصورت جدی وارد عمل میشد و در بسیاری از موارد خطشکن بود، اما همیشه دوست داشتم با تهرانیها همراه شوم و نقش ویژهتری در عملیاتها ایفا کنم. لشکر 27 محمد رسولالله، گردانهای خوشنامش و همچنین پادگان دوکوهه، اسمهای پربسامد فضای جبهه بود و زیاد دربارۀ آنها و اهمیتشان گفته میشد؛ چیزی که در گردان کمیل شمهای از آن را تجربه کرده بودم و به علاقهام برای حضور در این لشکر افزوده بود.
علیمحمد فهیمپور، از اهالی برزول، فرماندهی سپاه شمیرانات را بهعهده داشت. بهخوبی مرا میشناخت و از سابقۀ حضورم در جبهه باخبر بود. پس از یک ماهی که از عملیات عاشورا گذشت، با او تماس گرفتم و از علاقهام نسبت به حضور در لشکر27 گفتم و اضافه کردم اگر ممکن است با آنها اعزام شوم. آقای فهیمپور با لطفی که به بنده داشت قبول کرد. زمان، مکان و مدارک لازم را گفت و به امید دیدار در تهران، خداحافظی کردیم.
خواهرم گوهرتاج خانم، بهخاطر کار شوهرش ساکن تهران بود. از قم راهی تهران شدم و شب را در خانهشان استراحت کردم. صبح زود خود را به مقر سپاه در فرمانیه رساندم و مدارک را تحویل آقای فهیمپور دادم. موعد اعزام نزدیک بود و لانۀ جاسوسی بهعنوان محل تجمع نیروها انتخاب شده بود. از همانجا به لانۀ جاسوسی رفتم. وقتی وارد شدم جمعیتی استثنایی موج میزد و شوروحالی کمنظیر حکمفرما بود. مادران فرزندانشان را در آغوش گرفته بودند و رزمندگان با کودکانشان خداحافظی میکردند.
یخ تنهاییام در گرمای بدرقۀ مردم ذوب شد. آنها از پای اتوبوس برایمان دست تکان میدادند و ما از قاب پنجره برایشان دست تکان میدادیم و خداحافظی کردیم. قرار بود با قطار به اهواز برویم. بهسمت راهآهن رفتیم و سوار قطار شدیم. کوپهها ششنفره بود و نیمکتهای چوبی داشت. از بلیت و شمارۀ صندلی هم خبری نبود. خودت باید برای خودت جا پیدا میکردی. تا من بگردم و در بین این همه کوپه جا پیدا کنم، دو-سه ساعتی حرکت کرده بودیم. بچههای شمیران بالاشهری بودند و کلاس کار خودشان را داشتند. از همۀ کوپهها صدای جیغ و فریاد و جشنِپتو میآمد، اما ما سنگین و رنگین نشسته بودیم و به احوالپرسی محترمانهای بحث را خاتمه دادیم.
قطار به ایستگاه دوکوهه رسید و از آنجا به پادگان دوکوهه منتقل شدیم. از حضور در این پادگان و همراهی دلاوران تهرانی خیلی خوشحال بودم. امید داشتم با حساب ویژهای که روی این لشکر باز میشود، شاهد اتفاقی ویژه و خطشکنی در عملیات باشم.
صبح همۀ ما را صدا زدند. اسم حوزۀ اعزامی را میخواندند و نیروها در قسمتهای مشخص جمع میشدند. پایگاه ابوذر، پایگاه مالک، پایگاه شهرری و... هرکدام پر از جمعیت بود و ما شمیراناتیها کمتعدادترین بودیم. فرماندهان پس از اینکه تکلیف آن نیروها را مشخص کردند و در گردانهای رزمی سازماندهی نمودند، ما را جدا کردند و گفتند شما به تیپ تازهتأسیس زرهی رمضان خواهید رفت. آنجا آموزش تانک و نفربر خواهید دید و بعد از کسب مهارت، در عملیات شرکت خواهید کرد.
صدای اعتراض از جمعیت بلند شد. هرچه گفتیم ما هم میخواهیم مثل بقیه در عملیات شرکت کنیم و علاقهای به تانک و نفربر نداریم، گفتند اینجا هم جای بدی نیست. به مسئول پرسنلی بهالتماس گفتم: «من در گردان کمیل بودم و سابقۀ آرپیجیزنی دارم. بذار دوباره برم گردان کمیل.»
گفت: «راهی نداره. هرکسی از شمیرانات اعزام شده، باید توی تیپ زرهی باشه.»
انگار آب یخ روی من ریخته باشند. حالم گرفته شد. همان لحظه با هادی محمدپور همکلام شدم. نوجوانی باروحیه و پرجنبوجوش بود و برای اولین بار جبهه را تجربه میکرد. کمی باهم حرف زدیم و از گذشتهمان گفتیم. گفت اهل چالوس است و بهخاطر شرایط کاری پدرش، از شمیرانات اعزام شده. من هم گفتم اهل نهاوندم و بهخاطر عملیات از تهران اعزام شدم.
گفت: «حالا عیب نداره؛ دیگه باید مطیع باشیم.»
از حرفش خوشم آمد و باهم انس گرفتیم. همین انس، مرا با تیپ زرهی مأنوس کرد. کولهها را برداشتیم و راهی مقر تیپ زرهی رمضان در نزدیکی دوکوهه شدیم.
من خودم را بهعنوان طلبه معرفی نکرده بودم و میخواستم صرفاً رزمنده باشم. هادی از لابهلای حرفها و سؤالوجوابها به قم رسید و از قم فهمید طلبهام. خود هادی صدای خوبی داشت و دعا میخواند. از طلبگی برایش گفتم و تشویقش کردم طلبه شود. اتفاقاً بعدها طلبه شد و او را در سال 1367 در این کسوت دیدم و بسیار خوشحال شدم. او مانند من، بعد از جنگ در جامعةالمصطفی مشغول به کار شد و باهم همکارشدیم
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114