محله شهیدمحلاتی
فصل هفتمم : صفحه دهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل هفتمم : صفحه یازدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... به سیدمصطفوی گفتم: «با این شلیک‌ها گرا گرفتن و دارند دقیق می‌زنن. دیگه بسه. چند دقیقه‌ای دست نگه دار و دوباره شروع کن.» گفت: «بذار آخری‌ش رو بزنم.» داد زد: «یازهرا!» دیگر دشمن و آن‌سوی خاکریز را فراموش کرده بودم و نگرانِ این‌طرف خاکریز، مصطفوی را خیره‌خیره نگاه می‌کردم. صحنه را با تمام جزئیات دیدم. همان‌طور که مصطفوی خمپاره را با دو دست گرفته بود و می‌خواست در لوله بیندازد، خمپارۀ دشمن دقیق روی خمپارۀ او فرود آمد. هر دو خمپاره منفجر شد. پاره‌های دو خمپاره و خمپاره‌اندازِ ذوب‌شده ترکش شد و به بدن مصطفوی نشست. هر دو پایش را قطع کرد و درنهایت، بدن غرق خون او را روی زمین انداخت. از همین می‌ترسیدم. خودم را سریع به او رساندم و با کمک رفقا پایش را از ران، محکم بستیم تا خون‌ریزی‌اش کم شود. دیگر برای ترکش‌های بی‌شمار دیگرش، نه فرصتی بود و نه کاری از ما برمی‌آمد. او را به عقب فرستادیم تا مداوا شود. با وضعیتی که از او دیدم زنده ماندنش محال بود. بعد که پیگیری کردم گفتند: «بله؛ در مسیر به‌شهادت رسیده است.» تا این خمپاره‌انداز بود، کمی شرایط خوب بود. پرتاب‌ها آن‌ها را به لاک دفاعی برده بود و هنوز جری نشده بودند. اما بعد از انهدام خمپاره‌انداز، دشمن، ذوق‌زده از این صید نابش، جهنمی ‌از آتش برایمان درست کرد. از ظهر گذشته بود و عصر به‌رنگ عصر عاشورا درآمده بود. خاکی، خونی و دلگیر. نماز ظهرم را خوانده بودم و نماز عصرم مانده بود. دغدغه‌اش را داشتم قضا نشود. اول خواستم برای نماز به سنگر مسقف بروم، اما وقتی دیدم در آنجا باید نماز را نشسته بخوانم منصرف شدم. از خاکریز پایین آمدم و همان‌جا پای خاکریز قامت بستم: «دو رکعت نماز عصر مسافر می‌خوانم قربةً الی الله؛ الله اکبر.» خمپاره پشت خمپاره می‌آمد. حسی توأمان از دو هجمۀ دشمن را تجربه می‌کردم و در آنِ واحد در دو جبهه می‌جنگیدم. یک شیطان لشکر کشیده بود و با بمباران منطقه داشت هجوم می‌آورد و یک شیطان با هر بمب ذهنم را بمباران می‌کرد تا توجه و حضور قلبم را سلب کند. سعی کردم استوار بایستم. ترسی از انفجارها به دل راه ندهم و با هیچ خمپاره‌ای نمازم را ناتمام نگذارم. از خودِ نماز مدد گرفتم و حمد و سوره را شروع کردم. در همین حال، فرج‌الله سلگی از برابر دیدگانم رد شد. او تازه‌داماد بود و حنظلۀ گردان لقب گرفته بود. ده روز بیشتر از عروسی‌اش نگذشته بود که خانه را ترک گفته و به جبهه آمده بود. نگاهم به خاک سجده‌گاه بود. ناگهان انفجاری در کنار فرج‌الله، سرم را بالا آورد. پیش چشمم ترکشی به سر فرج‌الله خورد. انگار برگ زرد پاییزی فرود می‌آید، به زانو افتاد و خیلی آرام سرش را بر زمین گذاشت. هیچ‌کس نزدیک‌تر از من به او نبود. بدون اینکه نمازم را بشکنم چند قدمی جلو رفتم و به بالینش رسیدم. دستم را که زیر کمرش زدم، بدنش لَخت و بی‌حال موج خورد. هم‌زمان با سبحان‌الله و الله‌اکبرِ نمازم، سرش را بستم، اما فایده‌ای نداشت، همان ابتدا جان داده بود. آن‌قدر زیبا جان داد که دلم را برد. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد ای عروس هنر از بخت شکایت منما حجلۀ حسن بیارای که داماد آمد اگر دوربینی داشتم و از او عکس می‌گرفتم، زیبایی‌اش مثل شهید حاج‌امینی ماندگار می‌شد. بچه‌ها امان ندادند و پیکر او را به عقب بردند. با رفتن او، سلام دادم و نمازی را که با اشاره به رکوع و سجود، پای پیکر فرج‌الله ادامه داده بودم، به پایان رساندم. رشتۀ اذکار و رکعات از دستم دررفته بود. خودم هم نفهمیدم چه نمازی خواندم. اصلاً نمازم درست بود؟ شرط کمال را که حتماً نداشت، در شرط قبولش هم شک داشتم. به‌هرحال به دلم نچسبید. برگشتم و دوباره پای خاکریز قامت بستم: «الله اکبر!» انگار تمام خمپاره‌های دنیا در آسمان فاو بود و تمام جاذبۀ زمین در این ‌جاده متمرکز شده بود. همه‌‌جا از انفجار، دود و خاک پر بود. هنوز در حمد و سوره بودم که دوباره خمپاره‌ای دو نفر را در برابر دیدگانم روی زمین انداخت. چطور می‌توانستم بی‌خیال باشم؟ دوباره بدون اینکه از قبله منحرف شوم، به‌سمتشان دویدم و حمد و سوره را ادامه دادم. چفیه‌ام را باز کردم و ذکر رکوع گفتم. چفیه را پانسمان کردم و ذکر سجود گفتم. چفیه را گره زدم و حمد و سوره را خواندم. @mahale114